تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه معلم داشتیم فامیلش هندی بود یبار سرکلاس بندری صداش کردم کلاس رفت رو هوا منم از کلاس پرت کرد بیرون،خو آخه په چرا



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 رفته بودیم خونه ی یکی از فامیلامون که یه گودزیلای 6ساله دارن.
هی می رفت هی میومد,پامو لگد میکرد اخرشم دست کیکیشو مالید به لباسم 
مامان گودزیلا:وای ت رو خدا ببخشیدا...... من: ن بابا این چه حرفیه بچس دیگه نمی فهمه ... بعدشم رفتم لباسمو تمیز کنم
عرشیا(گودزیلا):خاله,خاله فاطمه بیا اتاقم کارت دارم
رفتم ت اتاقش میگه خاله جون ببخشیدا اما نفهم شمایی که من یه ساعته دارم با زبون بی زبونی میگم لامصب کارت دارم نمی فهمی.
من:((((((((((((((((((((((((:
بعدش عرشیا با کلی مقدمه چینی و نشون دادن سی دی و کتابای جدیدش گف خاله من از شما خیلی خوشم میاد.
من:(((((((((((((: چرا؟؟؟؟؟
عرشیا:اخه خیلی خوشکلی همیشه ام بوی خوب میدی تازشم واسم پاستیلم میخری. یه سوالم کنم؟ 
من:بپرس گل پسر؟
عرشیا:خاله دوس پسر موس پسر داری؟
من: ن این چه حرفیه خاله جون
عرشیا:اخ جون منم با کسی نیستم پس میای باهم دوس پسر دوس دختر شیم؟؟؟
من: ((((((((((((((((((((((((((((:
موقع رفتن(عرشیا):فاطمه جونم فکرات کن من از مهد اومدم بهت زنگ میزنم.....
ایا اینا بچن؟واقعانی؟خدایی بچن این نسل؟؟؟!!!!!



تاريخ : برچسب:فانتزی من, | | نویسنده : zahra

 یکی از فانتزیامم اینه که یه روز یه آدم معروف بشم که همه ی دنیا میشناسنش . بعدش مردم رو بزارم سر کار به همه بگم که یه بیماری دارم و دیر یا زود میمیرم. خلاصه طرفدارام از همه ی دنیا گریه و زاری و خودکشی کنن و من درحالی که تمام این صحنه ها رو از تو تلوزیون شخصیم میبینم هی به اسکول شدنشون بخندم !
تازه همشم ابتکار خودم بود !



بــابــام اس فــرسـتاده: هــلـو، ســاعت 7 دم در حــاضر بــاش مــیـام دنـبالـت!!!
مــنــم فــکـر کـردم ازش عــاتـو گــرفـتم جــو گـرفـت جواب دادم: بــاشـه شــفـتـالـوی مـن ,مـانـتـو خـوشـگـلمـو میـپـوشـم مـیـام عـجـیـجـم!!!
بــعد بـابـام جـواب داد: اسـکـلِ بیــشــعـور, هـلـو یـعـنی سـلام ,عــاخـه تـو کـی میخوای آدم شی عـبـاس؟؟؟20 سالت شد آدم نشدی,مــن چـه گـنـاهـی کـردم کـه تو پــسـرمـی؟؟؟
هــیـچـی دیـگـه مـنـم اشـک تو چـشـام جـمع شـد رفتم صورتم کـه قهوه ای شـد رو شـسـتم 



تاريخ : برچسب:فانتزی من, | | نویسنده : zahra

 یکی از فانتیزیای مخسوسم اینه که سالگرد ازواج مامان بابام یه خونه هزار متری به مامی جون و یه ماشین از اون گرون گرونا به دَ دی جون هدیه بدم بعدش شمع ها رو فوت کنم 



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 کلاس دوم بودم که میزای کلاسمون سه نفره بودن یکی از هم میزیام ایام عید رفتن سفر که تصادف کردن همه اعضا خونوادشون مردن(خدا رحمت کنه رفتگان شما)خلاصه معلممون سر کلاس گفت اگه کسی خاطره یا حرفی درباره این مرحوم داره بیاد بگه!هیشکی نرفت!منه ابله یهو از دهنم در رفت گفتم آخ جون از این به بعد دو نفره میشینیم!!!!کلاس=انفجار هیروشیما.............من=گوجه قرمز..........معلم=هیتلر.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 تو اتاق بودم یهو داداشم درو باز کرد اومد تو
بهش میگیم بچه بودی در میزدی!
میگه خفه شو بابا

داره میره بیرون،بهش میگم درو ببند
میگه "چپه" شو بابا (خودش جواب خودشو میده)
خود درگیری مضمن داره بدبخت



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 ههههههههه

آقا من بچه بودم از این جوجه کوچولو ها خریده بودم میخواستم پرواز یادش بدم از چهار متری پرتش میکردم پایین بال بزنه پرواز کنه (فکرکن بچه مرغ پرواز کنه!) بدبخت همون روز مرد :)))))

 


تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 عاغا ما خونمون یه تلویضیون قدیمی داریم که دغیغن 15 ساله که داریمش.
این تلویضیون دیگه عمرشو کرده چند باری هم تعمیر رفته،امروز اومدم شبکه عوض کنم طبق رسم قدیمی(تن تند )میزدم این کانال اون کانال یه برنامه خوب ببینم،ییهوووو مادرم از ته آشپزخونه داد می زنه کیفیت tv مونو پائین میاریااااا.... خو آخه مادر من این تلویزیون با من همسنه،من کیفیتم اچ دی بود الان تری جی پی شده از دست شما.... نگرانه تلویضیونی؟!!؟!؟!؟!؟!؟!
من:(((((
مادرم0:0
کیفیت اج دی:(((
جناب تلویضیون:))))))))))))
سازمتن کنترل و استاندارد0_0



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دیروز سوار واحد شدم. دوتا گودزیلا جلو من نشسته بودن...
یهو متوجه شدن نه بلیط دارن نه کارت بلیط
یکیشون گفت:موقع پیاده شدن من میرم حواس راننده رو پرت میکنم تو صدای تیک تیک (صدایی که موقع کارت زدن شنیده میشه) دربیار ... بعدشم زودی فرار کن 
یعنی هوش و استعدادشون تو دیوار



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 من با دو تا از دوستام دانشجو شهرستانیم .خونه اجاره کردیم.آقا این خونه ما همیشه ی خدا نا مرتبه و هر وقت غذا درست می کنیم قابلمه داغ رو می ذاریم روی جزوه ها .یه روز با بچه ها تصمیم گرفتیم خونه رو مرتب کنیم . از اون روز به بعد دیگه چیزی دم دستمون نبود بزاریم زیر قابلمه .تمام فرشامون سوخته .هیچی دیگه با هم قرار گذاشتیم که دیگه خونه رو مرتب نکنیم.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 اغا ما یه روز رفته بودیم بیمارستان.دکتر هنوز نیومده بود من رو صندلی نشسته بودم هدفون تو گوشم(خودتون تصور کنید)بعد یه خانمه اومد بوده یه ساعت داشته با من حرف میزده من نفهمیدم بالاخره فهمیدمو هدفونو برداشتم خیلی شیک پرسید اتاق ارتوپد کدومه روبه روی من دیوار بود به دیوار اشاره کردم (خو اتاقش اونور دیوار بود)زنه داشت به دیوار نگاه میکرد هی منم هدفونو زدم به گوشم دیدم داره هنوز دیوارو نگاه میکنه منم فکر کنم بلند گفتم راه مخفی نداره دیدم همه بیمارا و هرکی اونجا بود داشتند یه چیو گاز میزدند زنه ام سری محلو ترک کرد



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 شماها یادتون نمیاد وقتی ما طفل بودیم،
یکی از سرگرمی هامون این بود که تو حموم در چاه فاضلاب رو میذاشتیم
تا آب جمع بشه مثل استلخ بشه بعد دست و پا میزدیم شاد میشدیم !



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 رفتم گلفروشی گفتم آقا این گل طبیعیه ؟؟؟
یه دختر بچه ۵ساله ای اونجا بود گفت پــَ نَ پــَ سزارینه !
به جون خودم من تا ۱۲سالگی فکر میکردم بچه ها رو لک لک ها از آسمون میارن !



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 مریض بودم مامانم داشت داروهام رو میداد که داداش کوچیکم اومد گفت:
منم از اینا میخوام
مامانم گفت:
الهی مامان بمیره برات.اینا پی پیه، فقط داداش باید بخوره !
بچه هم گفت: اه اه رفت دنباله بازیش



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 چندروزپیش یه استادجدبداومده بودواسمون!وقتی اومدتوی کلاس ربع ساعت اول من فکرمیکردم داره بهم لبخندمیزنه ومنم هی لبخنددل انگیزتحویلش دادم!نگوقیافش این مدلی بوده!اینوبعدازاون ربع ساعت فهمیدم!البته دیگه دیربودچون الان استاده فکرمیکنه من خل تشریف دارم!!!هی روزگار!!!!!!!!!!!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 مام مکالمات من و بابام در طی سال:
«بیا ببین این گوشی من چشه
بزن اخبار گوش کنیم
بزن 3
چراغا رو خاموش کن
خونه سرد شد کولرو خاموش کن 
چشات درنیومد پای لپ تاپ؟»
اگر چیزی از قلم افتاده شما ادامه بدین!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 داشتیم با اقوام اسم فامیل بازی میکردیم....نوبت من شد...گفتم از "ع" بنویسیم.....همشو چرتو پرت نوشتیمواستپ کردیم...برگه ها رو عوض کردیم....برگه دهه هشتادی فامیل افتاد دست ما....اسم و فامیلو اینا رو خوندیم تا رسیدیم به گل....یهو بلند زدم زیر خنده....گلو نوشته بود عرعر....منم چند بار با حالت تعجبو خنده...خوندم...عرعر؟؟؟عرعر!!!آخه عرعر...همینجوریم میخندیدم..که یهو گودزیلا برگش گف...خودم میدونم نداریم...فقط چون تو قیافت خیلی بهشون میخوره...نوشتم که صداشم در بیاری......حالا ما دیگه خنده به لبمون خشکید...کل فکو فامیل زدن زیر خنده....ینی حاضر جوابیت تو حلقم،بچه....هیچی دیگه بخار شدیم رف.....



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دیشب مهمون داشتیم آبجی کوچیکم داشت چایی تعارف میکرد به زن عموی بابام که رسید،بهش گفت :الهی پیر شی.آبجیه منم که معنیه این حرفو نمیفهمید گفت الهی خودت بمیری،(تا نیم ساعتم رفت تو اتاقش گریه کرد)



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 از راه اومدم سلام کردم رفتم تو اتاقم 
شاید نیم ساعت شد که یهو صدای مامان و بابام رفت بالا.
باز من داشتم حرص می خوردم
هی هیچی نگفتم دیدم صداشون داره می ره بالاتر 
گوشیمو برداشتم زنگ زدم رو شماره خونه مامانم رفت شماره منو دید به بابام گفت مهدی دوباره رفت بیرون؟بابام گفت نمی دونم...
خلاصه گوشیو برداشت گفت بله؟گفتم مامان من الآن پیش میثمم تو مغازش (1000متری خونمون).گفت خب
گفتم خب نداره دیگه صداتون داره تا اونجا میاد دوباره چتون شده شما دوتا؟
گفت جی می گی صدامون اومد؟ گفتم بله یکم آروم تر
گوشیو قطع کرده به بابام می گه تو دعوا که حرف بدی نزدیم که؟
منم توی اتاقم یهو زدم زیر خنده
اومدن تو اتاق 
مامانم گفت اگه تو نبودی حالا تا صبح داشتیم دعوا می کردیما



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه عروسک قورباغه خریدم که خیلی لبخند عمیقی زده و چشماش داره از حدقه می زنه بیرون. برادزاده دهه هشتادیم (که معرف حضور هستن!!!) اومد تو اتاقم عروسک رو دید صاف تو چشمام نگاه کرد و گفت: عمه رفتی عروسک مشابه خودتو خریدی؟؟؟ 
من با این چهره زیبا:؟؟؟؟!!!!! 
عمه بزرگم:!!!!!
عروسکه: ؟؟؟؟؟؟
یوگی با دوستاش:؟؟؟؟!!!!!!!
ما دهه شصتیا جرأت نمی کردیم به عمه هامون درست و حسابی سلام بدیم بعد این گودزیلاها!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یادمه دو روز قبل روز پدر تو شرکت پشت کامپیوترم بودم داشتم تو یاهو مسنجر چت میکردم دیدم مادرم آن شد...
پی ام دادم : مامان سلام خوب شد اومدی اینجا، این بابا که نمیزاره منو تو تنها شیم حرف بزنیم که واسه روز پدر چی بخریم؟؟؟
مامانم: سلام پسرم، با پولای تو بخریم یا پولای من؟؟
من: :| :| مامان چه فرقی میکنه؟؟؟
مامانم: فرق میکنه دیگه اگه من بخوام از پولای خودم بخرم باید از بابات پول بگیرم واسش ...کادو بخرم ولی اگه تو بخری از پولای خودته...
من: چه حرفیه؟؟؟؟؟ باشه من پولشو میدم چی بخریم؟؟؟
مامانم: بابات خیلی آی پد نیو دوست داره 1 ملیون و خورده ایه اونو بخر براش پسرم از طرف خودم و خودت.
من: :| مامان یکم گرون نیست؟؟؟
مامانم: نه پسرم بابات خیلی زحمت کشه...
من: چشم میخرم امروز.
یهو دیدم گوشیم زنگ خورد اسم مامانم افتاد!!!!
گوشی رو ورداشتم گفتم مامان شما که داشتی یاهو چت میکردی باهام چرا زنگ زدی؟؟؟
مامان پشت تلفن: من؟؟؟؟ من بیرون خونم!!! بابات با لپ تاپ من اومده بود ایمیل هاشو چک کنه حتما اونه با آی دی من آن شده...
من :| :| :| :| خدا وکیلی اگه من نصف مخ بابام رو داشتم که این همه نقشه میریزه الان تو ناسا بودم...
والاااااااااا گرفتااااااار شدیم به خداااا



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 با هواپیما از مشهد برمیگشتیم یه پسره دهه هشتادی با خونوادش نزدیکمون بودن. یکم که از پرواز گذشت پسره شروع کرد به کرم ریختن و خلاصه یکی از کلیدای سقفو زد که نمیدونست چیه. یدیقه بعدش دختره مهماندار اومد که ببردش سمت دسشویی و گفت پاشو..پسره بدبخت آب گلوش خشک شد. مهماندار باز اشاره کرد پاشو. پسره به باباش نیگا انداخت شاید حمایتی بشه ازش! باباشم گفت پاشو خب! پسره بدبخت نمیدونست قضیه چیه انگار فکر میکرد الان میندازنش بیرون توی آسمون! حال کردما. خنک شدم. یک هیچ به نفع دهه شصتیا شد..



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه خواهر کوچولو دارم که مثل همه ی دهه هشتادی ها بلده با کامپیوتر کار کنه. تازه هر وقت هم فیلمشو میبینه و بازیشو میکنه و کارش تموم میشه و میخواد کامپیوترو خاموش کنه، قبلش همه ی صداها رو تا آخر زیاد میکنه. و زمانی که بنده میرم پشت کامپیوتر و روشنش میکنم حدس میزنین که چی میشه دیگه. از اقسا نقاط خونه فحش نثارم میشه که صدای اون لامصبو خفه کن!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یادش بخیر دوران بچگیامون که باابجیم دعوامون میشد بابام می گفت جای شما دوتا گوسفند میگرفتم خیلی به صرفه تربود
ولی ازحق نگذریم راست می گفت



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 شاید شنیده باشید غذا هایی که تو پادگان میدن هر کدوم یه اسم دارن ک چن تا از اونها رو نام میبرم !!!
خورشت وحشت! رد و پای مرغ ! مروری به غذا هایی ک در یک ماه گذشته خورده اید!ساچمه پلو! انفجار مرغ! !!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دیروز امتحان تعیین سطح زبان داشتیم تو دانشگاه
آقاهه برگشت گفت من قبلش بگم یکم صدای listening بده ولی شرایط برای همتون یکسانه
پخش کردن صدارو اصن افتضاحی کیفیت صدارو اینطوری براتون بگم
فرض کنید دوتا پیرزن ته زیرزمین با هم درگوشی حرف بزنن شما اینور زیر زمین با این ضبط دستیا صدارو ضبط کنید بعد بذارید پشت میکروفن پخش بشه
خوب یه جوری بذارید آدم بفهمه اینا اقلا به چه زبونی حرف میزنن



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 عاغا یکی از فانتزیام اینه که برم تو یه عروسی
موقعی که عروس می خوادبعله بگه یهو از وسط جمعیت داد برنم: نــــــــــــــــه باهاش ازدواج نکن. من هنوز دوستت دارمممم....بعد فامیلای دوماد جنازمو ببرن سمت افق :)))))



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 پسر داداشم 5 سالشه اومده بهم میگه :
عمو دلار چیه؟؟؟؟
من: هیچی عمو یه تیکه کاغذه با ارزشه
اون: خوب اگه تیکه با ارزشیه ادرسشو بده بریم باهاش لاو بترکونیم
2 ساعته دارم دنبال نفت میگردم خودمو اتیش بزنم



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یادمه پنج شیش سالم بود یه بار با مامانمو بابام رفتیم پارک بعد بابام رفت کباب خرید بدون هیچی مخلفات منم خوش خوراک یه فکر بکر کردم مامانم ک واسم لقمه میگرفت منم چمنارو میکندم ب جای سبزی میخردم انقدر هم بهم میچسبید تا اونجایی پیش رفتم ک چمنای جلوم تموم شد ک مامانم دید و دعوام کرد ک مگه بزی بچه من واقعا حیف شدم.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 رفتم ابجیمو ازمهدبیارم گفتم چه خبرتومهد?الان انتظارداشتم بگه کلی شعریادگرفتیم,ورداش گفت زدیمش!گفتم کیوزدین?دختره رو!کدوم دختره رو?میگه عمومی.که دیروزمقنعه مو ازسرم کشیدجلوی اون همه پسر امروزبادوستام زدمش!
ینی شرم وحیات توحلقم خواهر:)



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 نشنال جئوگرافی داشت حیوونا رو نشون میداد میگفت “شاید چهره این جونده ی تپل برایتان اشنا باشد …” مادرم گفت اره شبیه پسر منه!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 پسر عمم اس داده:
صد تا ماهی تو حوض داریم نصفِ یک پنجمِ نصف ماهیها غرق میشن،چنتا ماهی میمونن؟
منم ج دادم:
اسکل جان ماهی غرق میشه؟
بعدش برگشته میگه:
کی بهت گفتش ها؟تو که مخت به اینجور چیزا قد نمیداد!خوب نیس ادم متقلب باشه ها...هر چی به اون عقل ناقص خودت میرسه بگو ما خودی ایم!
و اینجا بود که دریافتم همه از سرِ راهی بودنم خبر دارن به جز خودمممممممممممم....



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 تو آزمونی که مدرسه گرفت من تو کلِ ریاضیا اول شدم(الان فهمیدید من خعلی باهوشم یا لازمه بازم توضیح بدم؟)،دوستم که جلوم میشینه دوم شد،پشتیمم سوم!
اصلا ما معتقدیم بدون مشارکت گروهی زندگی بی معنیست...یه همچین آدمایِ همنوع یاری هستیمممممممممم...



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 باور کنید این حرکاتی که این گودزیلاها انجام میدن ازروی هوش زیاد نیست. اثرات تحریمه. حالشون خرابه ها..

چند روز قبل خونه ی خاله م بودیم. بسر خاله م تازه رفته کلاس اول. از مدرسه اومد. دیدم داره به طرف من حمله میکنه. اومده داره جورابشو میکنه تو حلق من بعدم داد میزنه جورابم بو نمیده ه ه ه ه ه
باور کنین نیم ساعت توچشمام زل زده بود خیلی جدی میگفت: جورابم بو نمیده. میفهمی؟ درک میکنی؟ 
ایا من واقعا باید چیزی میفهمیدم که نفهمیدم؟ ایا رمزی در جوراب های او نهفته بود؟خدا بهمون رحم کنه...............



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 مامان بزرگم زنگ زده بود واسه داداشم که سربازیه ، شماره رو گرفته بود، هی میگفت :
ننه صدای نوارتو کم کن بفهمم چی میگی ،
ننه گوشام سنگینه ،
ننه صدات واضح نمیاد ،
صدای نوارتو کم کن !!
کنجکاو شدم ببینم چه خبره ،گوشی رو ازش گرفتم دیدم یه ساعته داره با پیشواز ایرانسل حرف میزنه !



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 

چن روز پیش 2تا گوسفند خریدم حالا پسر همسایه منو دیده میگه واسه

خودت گله ای درست کردی ها منم نامردی نکردمو گفتمش فقط تورو کم

داره.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 امـروز داشـتم درس میــخوندم (زبـان فنـــــی) یکـی از ایـن دختــرای

همــکلاسیم داشــت هــی اس ام اس میــاد راجــب درس میپـــرسید

معــنی بعضـی از کلمــه ها رو میفــرسـتاد مــن معنیــشو واسـش

بفــرســتم خلاصــه یه 2 سـاعتی بـعد اس ام اس داده: Tital Mitoni

منـه سـاده هــم فکــر کـردم مثــلا این دوستــمون معنــیشو میخــواد.... 

رفتــم کلــی Babylon Dictionary رو زیـر و رو کــردم امـا چیــزی پیـدا

نکــردم.!!!!!

بازم کــم نیاوردم رفتــم Urban Dictionary امـا بازم چیــزی پیــدا نکــردم

:|

آخـرش بـه یکــی دیگــه از دوســتام گفتــم جــون مـادرت ایـن معنیــش

چــی میشــه؟ گفتــش دیوونــه یعنــی " چیــکار میکــنی؟" امـا این به

زبـون خودش گفـــته!!!! 

آخه روانیییـییییی... ایــن چه طـرز صحــبت کـردنه آخــــــــــه؟ 

مــن

بازم مــن

گوشیـــــــــم  

ایرانســــــــــــــــــــــل



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 آغــــا ما حوصلــــمون تو خونــــه سر رفتــــه بود ناجــــور :)

پاشــــدم رفتـــم یـــه پاســاز یـــه خورده اونورتـــر ا خونمــــون

دیــــدم نـــه!!! حوصـــله اینــم نـــدارم هــــی غـِــر بخـــورم!!!!

دَم دَر بوتیکــ واستــادم (بوتیک دوستــــم بود)

کنـــار یـــه مانـکـن

نمــــیدونم چـــرا بــاز منو مـَــرض گـــرفت اومـــدم ادای مانکنـــرو در

بیـــارم 

بـــدون حـــرکت واستـادم

یهـــو دو تا دختــــر از دور اومــــدن اولـــی اومـــد دس زد بـــه لباس

مانکنـــه رو بـــه دوستــش گفــت : واییییییی اِلـــــــی نیگا این چقـــد

قشنگـــه بخـــر بـــرا مهــــدی 

»»»»تــــو کل این مدتـــ منـم تــــو ژســت مانکنـــی بودمــ««««

اِلــــــی خدا خیــــر داده هــــم اومــــد سمت مـــن و گفــت : نـــخیـــرم

اینکـــی خوشگلتـــره همینکـــه خواست دس بـــزنه بـــه لباس مـــن 

یــــه تکونــــی خوردم گفــتم: رنـگ بنــــدیای دیگشـــم ...(هنـــــو

حـــــرفم تموم نشـــــده بود ) کـــــه دوتــای همچـــــی جیغییییییییییییییی

کشـــــیدن

کــــه یـــه لحظــــه احساس کــــردم زمین داره میلـــــرزه

مـــارُ میگــــی چنـان نعــــره کشــــیدم ا ترس زود پریــــدم تو بوتـــیک

هیچـــی دیگـــه این دوستمون کف مغاز ذوق مــــــــرگ شــــد 

ملتـــم کـــه از خنــــده ریســـــه میــــرفتن =))



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 عاقا از من به شما نصیحط ، وختی سوار ماشینید به عابرای گرامی تیکه

نندازید 

عاخه ما رفته بودیم مسافرت خیرسرمون گفتیم شیرین کاری کنیم یه یارو

داشت رد میشد بهش گفتم هی داداش بند جورابت بازه!!!

حالا یارو داش دنبال بند جوراب میگشت هیییچ .اوج فاجعه اونجاس که

همون موقع بابام وایساد از یارو آدرس پرسید!!!!

من

یارو

بند جوراب

بازم من



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
  • اوکسیژن
  • ریاح