تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دیشب مهمون داشتیم آبجی کوچیکم داشت چایی تعارف میکرد به زن عموی بابام که رسید،بهش گفت :الهی پیر شی.آبجیه منم که معنیه این حرفو نمیفهمید گفت الهی خودت بمیری،(تا نیم ساعتم رفت تو اتاقش گریه کرد)



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 از راه اومدم سلام کردم رفتم تو اتاقم 
شاید نیم ساعت شد که یهو صدای مامان و بابام رفت بالا.
باز من داشتم حرص می خوردم
هی هیچی نگفتم دیدم صداشون داره می ره بالاتر 
گوشیمو برداشتم زنگ زدم رو شماره خونه مامانم رفت شماره منو دید به بابام گفت مهدی دوباره رفت بیرون؟بابام گفت نمی دونم...
خلاصه گوشیو برداشت گفت بله؟گفتم مامان من الآن پیش میثمم تو مغازش (1000متری خونمون).گفت خب
گفتم خب نداره دیگه صداتون داره تا اونجا میاد دوباره چتون شده شما دوتا؟
گفت جی می گی صدامون اومد؟ گفتم بله یکم آروم تر
گوشیو قطع کرده به بابام می گه تو دعوا که حرف بدی نزدیم که؟
منم توی اتاقم یهو زدم زیر خنده
اومدن تو اتاق 
مامانم گفت اگه تو نبودی حالا تا صبح داشتیم دعوا می کردیما



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه عروسک قورباغه خریدم که خیلی لبخند عمیقی زده و چشماش داره از حدقه می زنه بیرون. برادزاده دهه هشتادیم (که معرف حضور هستن!!!) اومد تو اتاقم عروسک رو دید صاف تو چشمام نگاه کرد و گفت: عمه رفتی عروسک مشابه خودتو خریدی؟؟؟ 
من با این چهره زیبا:؟؟؟؟!!!!! 
عمه بزرگم:!!!!!
عروسکه: ؟؟؟؟؟؟
یوگی با دوستاش:؟؟؟؟!!!!!!!
ما دهه شصتیا جرأت نمی کردیم به عمه هامون درست و حسابی سلام بدیم بعد این گودزیلاها!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یادمه دو روز قبل روز پدر تو شرکت پشت کامپیوترم بودم داشتم تو یاهو مسنجر چت میکردم دیدم مادرم آن شد...
پی ام دادم : مامان سلام خوب شد اومدی اینجا، این بابا که نمیزاره منو تو تنها شیم حرف بزنیم که واسه روز پدر چی بخریم؟؟؟
مامانم: سلام پسرم، با پولای تو بخریم یا پولای من؟؟
من: :| :| مامان چه فرقی میکنه؟؟؟
مامانم: فرق میکنه دیگه اگه من بخوام از پولای خودم بخرم باید از بابات پول بگیرم واسش ...کادو بخرم ولی اگه تو بخری از پولای خودته...
من: چه حرفیه؟؟؟؟؟ باشه من پولشو میدم چی بخریم؟؟؟
مامانم: بابات خیلی آی پد نیو دوست داره 1 ملیون و خورده ایه اونو بخر براش پسرم از طرف خودم و خودت.
من: :| مامان یکم گرون نیست؟؟؟
مامانم: نه پسرم بابات خیلی زحمت کشه...
من: چشم میخرم امروز.
یهو دیدم گوشیم زنگ خورد اسم مامانم افتاد!!!!
گوشی رو ورداشتم گفتم مامان شما که داشتی یاهو چت میکردی باهام چرا زنگ زدی؟؟؟
مامان پشت تلفن: من؟؟؟؟ من بیرون خونم!!! بابات با لپ تاپ من اومده بود ایمیل هاشو چک کنه حتما اونه با آی دی من آن شده...
من :| :| :| :| خدا وکیلی اگه من نصف مخ بابام رو داشتم که این همه نقشه میریزه الان تو ناسا بودم...
والاااااااااا گرفتااااااار شدیم به خداااا



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 با هواپیما از مشهد برمیگشتیم یه پسره دهه هشتادی با خونوادش نزدیکمون بودن. یکم که از پرواز گذشت پسره شروع کرد به کرم ریختن و خلاصه یکی از کلیدای سقفو زد که نمیدونست چیه. یدیقه بعدش دختره مهماندار اومد که ببردش سمت دسشویی و گفت پاشو..پسره بدبخت آب گلوش خشک شد. مهماندار باز اشاره کرد پاشو. پسره به باباش نیگا انداخت شاید حمایتی بشه ازش! باباشم گفت پاشو خب! پسره بدبخت نمیدونست قضیه چیه انگار فکر میکرد الان میندازنش بیرون توی آسمون! حال کردما. خنک شدم. یک هیچ به نفع دهه شصتیا شد..



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه خواهر کوچولو دارم که مثل همه ی دهه هشتادی ها بلده با کامپیوتر کار کنه. تازه هر وقت هم فیلمشو میبینه و بازیشو میکنه و کارش تموم میشه و میخواد کامپیوترو خاموش کنه، قبلش همه ی صداها رو تا آخر زیاد میکنه. و زمانی که بنده میرم پشت کامپیوتر و روشنش میکنم حدس میزنین که چی میشه دیگه. از اقسا نقاط خونه فحش نثارم میشه که صدای اون لامصبو خفه کن!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یادش بخیر دوران بچگیامون که باابجیم دعوامون میشد بابام می گفت جای شما دوتا گوسفند میگرفتم خیلی به صرفه تربود
ولی ازحق نگذریم راست می گفت



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 شاید شنیده باشید غذا هایی که تو پادگان میدن هر کدوم یه اسم دارن ک چن تا از اونها رو نام میبرم !!!
خورشت وحشت! رد و پای مرغ ! مروری به غذا هایی ک در یک ماه گذشته خورده اید!ساچمه پلو! انفجار مرغ! !!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دیروز امتحان تعیین سطح زبان داشتیم تو دانشگاه
آقاهه برگشت گفت من قبلش بگم یکم صدای listening بده ولی شرایط برای همتون یکسانه
پخش کردن صدارو اصن افتضاحی کیفیت صدارو اینطوری براتون بگم
فرض کنید دوتا پیرزن ته زیرزمین با هم درگوشی حرف بزنن شما اینور زیر زمین با این ضبط دستیا صدارو ضبط کنید بعد بذارید پشت میکروفن پخش بشه
خوب یه جوری بذارید آدم بفهمه اینا اقلا به چه زبونی حرف میزنن



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 عاغا یکی از فانتزیام اینه که برم تو یه عروسی
موقعی که عروس می خوادبعله بگه یهو از وسط جمعیت داد برنم: نــــــــــــــــه باهاش ازدواج نکن. من هنوز دوستت دارمممم....بعد فامیلای دوماد جنازمو ببرن سمت افق :)))))



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 پسر داداشم 5 سالشه اومده بهم میگه :
عمو دلار چیه؟؟؟؟
من: هیچی عمو یه تیکه کاغذه با ارزشه
اون: خوب اگه تیکه با ارزشیه ادرسشو بده بریم باهاش لاو بترکونیم
2 ساعته دارم دنبال نفت میگردم خودمو اتیش بزنم



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یادمه پنج شیش سالم بود یه بار با مامانمو بابام رفتیم پارک بعد بابام رفت کباب خرید بدون هیچی مخلفات منم خوش خوراک یه فکر بکر کردم مامانم ک واسم لقمه میگرفت منم چمنارو میکندم ب جای سبزی میخردم انقدر هم بهم میچسبید تا اونجایی پیش رفتم ک چمنای جلوم تموم شد ک مامانم دید و دعوام کرد ک مگه بزی بچه من واقعا حیف شدم.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 رفتم ابجیمو ازمهدبیارم گفتم چه خبرتومهد?الان انتظارداشتم بگه کلی شعریادگرفتیم,ورداش گفت زدیمش!گفتم کیوزدین?دختره رو!کدوم دختره رو?میگه عمومی.که دیروزمقنعه مو ازسرم کشیدجلوی اون همه پسر امروزبادوستام زدمش!
ینی شرم وحیات توحلقم خواهر:)



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 نشنال جئوگرافی داشت حیوونا رو نشون میداد میگفت “شاید چهره این جونده ی تپل برایتان اشنا باشد …” مادرم گفت اره شبیه پسر منه!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 پسر عمم اس داده:
صد تا ماهی تو حوض داریم نصفِ یک پنجمِ نصف ماهیها غرق میشن،چنتا ماهی میمونن؟
منم ج دادم:
اسکل جان ماهی غرق میشه؟
بعدش برگشته میگه:
کی بهت گفتش ها؟تو که مخت به اینجور چیزا قد نمیداد!خوب نیس ادم متقلب باشه ها...هر چی به اون عقل ناقص خودت میرسه بگو ما خودی ایم!
و اینجا بود که دریافتم همه از سرِ راهی بودنم خبر دارن به جز خودمممممممممممم....



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 تو آزمونی که مدرسه گرفت من تو کلِ ریاضیا اول شدم(الان فهمیدید من خعلی باهوشم یا لازمه بازم توضیح بدم؟)،دوستم که جلوم میشینه دوم شد،پشتیمم سوم!
اصلا ما معتقدیم بدون مشارکت گروهی زندگی بی معنیست...یه همچین آدمایِ همنوع یاری هستیمممممممممم...



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 باور کنید این حرکاتی که این گودزیلاها انجام میدن ازروی هوش زیاد نیست. اثرات تحریمه. حالشون خرابه ها..

چند روز قبل خونه ی خاله م بودیم. بسر خاله م تازه رفته کلاس اول. از مدرسه اومد. دیدم داره به طرف من حمله میکنه. اومده داره جورابشو میکنه تو حلق من بعدم داد میزنه جورابم بو نمیده ه ه ه ه ه
باور کنین نیم ساعت توچشمام زل زده بود خیلی جدی میگفت: جورابم بو نمیده. میفهمی؟ درک میکنی؟ 
ایا من واقعا باید چیزی میفهمیدم که نفهمیدم؟ ایا رمزی در جوراب های او نهفته بود؟خدا بهمون رحم کنه...............



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 مامان بزرگم زنگ زده بود واسه داداشم که سربازیه ، شماره رو گرفته بود، هی میگفت :
ننه صدای نوارتو کم کن بفهمم چی میگی ،
ننه گوشام سنگینه ،
ننه صدات واضح نمیاد ،
صدای نوارتو کم کن !!
کنجکاو شدم ببینم چه خبره ،گوشی رو ازش گرفتم دیدم یه ساعته داره با پیشواز ایرانسل حرف میزنه !



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 

چن روز پیش 2تا گوسفند خریدم حالا پسر همسایه منو دیده میگه واسه

خودت گله ای درست کردی ها منم نامردی نکردمو گفتمش فقط تورو کم

داره.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 امـروز داشـتم درس میــخوندم (زبـان فنـــــی) یکـی از ایـن دختــرای

همــکلاسیم داشــت هــی اس ام اس میــاد راجــب درس میپـــرسید

معــنی بعضـی از کلمــه ها رو میفــرسـتاد مــن معنیــشو واسـش

بفــرســتم خلاصــه یه 2 سـاعتی بـعد اس ام اس داده: Tital Mitoni

منـه سـاده هــم فکــر کـردم مثــلا این دوستــمون معنــیشو میخــواد.... 

رفتــم کلــی Babylon Dictionary رو زیـر و رو کــردم امـا چیــزی پیـدا

نکــردم.!!!!!

بازم کــم نیاوردم رفتــم Urban Dictionary امـا بازم چیــزی پیــدا نکــردم

:|

آخـرش بـه یکــی دیگــه از دوســتام گفتــم جــون مـادرت ایـن معنیــش

چــی میشــه؟ گفتــش دیوونــه یعنــی " چیــکار میکــنی؟" امـا این به

زبـون خودش گفـــته!!!! 

آخه روانیییـییییی... ایــن چه طـرز صحــبت کـردنه آخــــــــــه؟ 

مــن

بازم مــن

گوشیـــــــــم  

ایرانســــــــــــــــــــــل



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 آغــــا ما حوصلــــمون تو خونــــه سر رفتــــه بود ناجــــور :)

پاشــــدم رفتـــم یـــه پاســاز یـــه خورده اونورتـــر ا خونمــــون

دیــــدم نـــه!!! حوصـــله اینــم نـــدارم هــــی غـِــر بخـــورم!!!!

دَم دَر بوتیکــ واستــادم (بوتیک دوستــــم بود)

کنـــار یـــه مانـکـن

نمــــیدونم چـــرا بــاز منو مـَــرض گـــرفت اومـــدم ادای مانکنـــرو در

بیـــارم 

بـــدون حـــرکت واستـادم

یهـــو دو تا دختــــر از دور اومــــدن اولـــی اومـــد دس زد بـــه لباس

مانکنـــه رو بـــه دوستــش گفــت : واییییییی اِلـــــــی نیگا این چقـــد

قشنگـــه بخـــر بـــرا مهــــدی 

»»»»تــــو کل این مدتـــ منـم تــــو ژســت مانکنـــی بودمــ««««

اِلــــــی خدا خیــــر داده هــــم اومــــد سمت مـــن و گفــت : نـــخیـــرم

اینکـــی خوشگلتـــره همینکـــه خواست دس بـــزنه بـــه لباس مـــن 

یــــه تکونــــی خوردم گفــتم: رنـگ بنــــدیای دیگشـــم ...(هنـــــو

حـــــرفم تموم نشـــــده بود ) کـــــه دوتــای همچـــــی جیغییییییییییییییی

کشـــــیدن

کــــه یـــه لحظــــه احساس کــــردم زمین داره میلـــــرزه

مـــارُ میگــــی چنـان نعــــره کشــــیدم ا ترس زود پریــــدم تو بوتـــیک

هیچـــی دیگـــه این دوستمون کف مغاز ذوق مــــــــرگ شــــد 

ملتـــم کـــه از خنــــده ریســـــه میــــرفتن =))



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 عاقا از من به شما نصیحط ، وختی سوار ماشینید به عابرای گرامی تیکه

نندازید 

عاخه ما رفته بودیم مسافرت خیرسرمون گفتیم شیرین کاری کنیم یه یارو

داشت رد میشد بهش گفتم هی داداش بند جورابت بازه!!!

حالا یارو داش دنبال بند جوراب میگشت هیییچ .اوج فاجعه اونجاس که

همون موقع بابام وایساد از یارو آدرس پرسید!!!!

من

یارو

بند جوراب

بازم من



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم

آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم...

هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم... وسط پل به ناگاه

به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم....... به سمت

راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید... چپ، موتوری هم چپ...

خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت

شد تو رودخونه...

وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین

ببینم چه بر سرش اومد ، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده... با

محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده ...

مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده

اندوهگین بودم... در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم،...

باحیرت دیدم چشماش را باز کرد ... گفتم این حقیقت نداره... رو کردم

بهش و گفتم سالمی...؟

با عصبانیت گفت: " په چونه مثل یابو رانندگی موکونی...؟ "

با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم... گفتم آقا

تورو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده....

یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده ؟ شی موی تو ؟ هوا سرد بید

کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نوره .... !!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه روز تو جاده شمال داشتم میرفتم، یه دفه یه گاو پرید وسط جاده منم

محکم زدم رو ترمز و خیلی شاکی شدم

شروع کردم به بوق زدن، دیدم همینجوری وایساده وسط جاده عین بز داره

منو نیگا میکنه ،یعنی درگیر جذبش شده بودم

اومدم پیاده شم دیدم گاوه یه نگا به من کرد، یه نگا به تابلوی محل عبور

حیوانات، بعد یه سری به نشونه افسوس تکون داد و رفت...



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 گوشی پسر داییمو گرفتم رفتم تو مخاطباش

(آره بی اجازه مشکلی دارى!؟)

میبینم نوشته؛

خیابون قفاری *********09

خیابون قفاری،قفاری۵ ************09

خیابون ........

ازش میپرسم اینا چیه؟

میگه اینا تو هر خیابونی شماره

میدادم به همون اسم ذخیره میکردم!!!!

از ما گفتن بود خانوما حواستونو

جمع کنین!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه استاد داریم کچل و بداخلاق .امروز سر کلاس دانشگاه کلاسش

کوچیک بود سریع پر شد. بعد یه دختره اومد از وسط اومد تا ته کلاس دید

جا نیست بر گشت . یهو استاد گفت چرا نمیشینی؟ گفت استاد جا

نیست کجا بشینم. استاد گفت بیا بشین رو سر من.

منم که سرم تو کار خودم بود یهو سرم رو اوردم بالا گفتم : استاد اونجا که

لیز می خوره...

کلاسی رو میگی که کسی جرأت خندیدن نداشت. منفجر شد.

من

استاد.

دانشجوها.

وبلاگ کلاس.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 سوم راهنمایی امتحان کلاسی جغرافی داشتیم!

خلاصه برگه درآوردیم و سوالهارو نوشتیم! تو 5 دقیقه اول جوابها رو یا

درست یا غلط نوشتم و اومدم برگه رو بدم و برم, آق دبیر گفت زودتر از 20

دقیقه برگه تحویل نمیگیرم!

خب منم رفتم نشستم سر جام, برگه رو گذاشتم ته میز,خودم نشستم

سر میز!

بعد چن دقیقه حوصلم سر رفت حواسم هم سر جاش نبود,با خودم گفتم

بذار ببینم جوابهایی که دادم درست بودن یا نه!

خلاصه حواسم نبود دست کردم کیفم کتاب جغرافی که نیم متری

بود(5سال پیش) درآوردم شروع کردم ورق زدن(البته نه پنهانی و برای

تقلب, بلکه خیلی عادی)

برگمو برداشتم و جوابهای کتاب مقایسه کردم و چن تا رو درست

کردم,بعد کتاب گذاشتم تو کیفم! 20 دقیقه شده بود پاشدم برگمو دادم

رفتم!

جلسه بعد نمره هارو خودندن منم 20شده بودم!

به جون خودم این خاطره برگرفته از حقیقت بود!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 آغا هر کدوم از رفیقهای ما که نامزد کرد یه هفته بعد ابروهاش رو

برداشت، تا چپ چپ نگاهشون کردم همه گفتند: خودم برنداشتم که،

خواب بودم خانمم برداشت

خو لامصب بهانه بهتر بیار، من یه بار با موچین یکی از ابروهامو کندم تا نیم

ساعت از دردش گریه میکردم

من

رفیقهام

نامزدهاشون

آرایشگر سر کوچه



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 همـــی چنـــد میــن پیــش یــه ســاندویــچ کـالبــاس درســت کــردم

رفتــم تــو تــراس داشتـــم بـا گوشـــی با دوســتم حــرف میــزدم گفــت

چــی‌ مــی‌خوری گفتــم ســاندویــچ ولــی‌ حیــف نوشــابه نیســـت یــه

چنــد دقیــقه بــد دیــدم یــه نوشــابه بســته بــه طنــاب داره میـــاد جـلوم

از تــراس طبـــقه بالا!!!!

دختــــر همسایمـــون تــو تــراس بود شنیـــده صــدامو بــد از بــالا میگـــه

بگیـــر نوشـــابرو منــم هــی‌ اصرار کــه نمـــی‌خوام مرســی‌ شــوخــی‌

کــردم عاطفـــه خانوووم اونـــم هــی‌ می گفـــت نــه بگـــیر آخــر گفتــم

:خــو لاعقــل بیــار پــاییـــن دره خــونه 

آغـــا این بش برخـــور گف : اصـــــن نمــــیدمت پـــــــرو :| 

هیچـــی دیگـــه نوشابــــه رو کشـــید بالا 

منـــم تو آ خــــرین لحظـــه با یـــه حـــرکت پـــرشــی که فک کنم عمـــرا

یه دو میدانـــی کار المپـــک بتـــونه ایقـــد بپـــره !!!

پـــــریدم نوشــــابرو گـــرفتم :

همچین دخمـــل همسایـه‌هــای با مــرامـــی‌ داریـــم =))



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه سری  تو دفترم نشسته بودم گفتم کسی که نمیاد یه شیمیایی در

هوای اتاق رها کردم که یهو مدیرمون درو باز کرد اومد تو :))

بیچاره هی رنگ عوض کرد گفت چقد اینجا بو میاد منم

حسسسسساسس

گفتم از این فاضلاب بو میزنه بیرون من بیچاره همش باید تحمل کنم خفه

شدم تو این اتاقD:

فرداش یکی رو فرستاد برا اتاقم تهویه هوا نصب کردنD:

ینی هوش که نیست ابر کامپیوتره D:



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دایی کــوچیکم دانشگــاه اصفــهان درس می خــوند خـــونه

دانشجـــوییُ اَ این بســاطا!

یــَک بــر وبچٍ شیـــطونیم بــودن تــانک! یه پیـــرزنٍ همســایشون بوده

واسشـــون بعضــی وختـــا غذا می بـــرده کوفت کنــن!

آقـــا یه روز داییــمُ یکی اَ رفیــقاش میـــان خونــه بو ســوختگی ناجـــور

میاد! میــرن تو آشپـــزخونه می بینــن کتــــریُ که صُب گذاشتـــن رو گاز

زیرش روشـــن بود! فجیــــع داغ بوده اینـــام نمی دونن چیــکا کنن اَ

پنجـــره پرتش می کنـــن تو خیـــابون! 

هــار هــار می خنــــدن به اوسکــل بازیشـــون!

پس فـــرداش میـــرن بیـــرون یهـــو پیـــرزنَ رو می بینـــن با یه ســـرٍ باند

پیچی شده!

داییــم: حاج خـــانوم خدا بد نـــده؟ ســرتو بستـــی؟؟

پیـــرزنٍ: وااااای علیـــرضا مـــادر نمیـــدونم کدوم از خــدا بی خبـــری یه

کتــــری داغ پرت کـــرد زارت خــورد تو ســـرم! الان ســرم هم

شیکســـته هم سوختـــه! ببخشیـــد دیشب نتــونستم شــام بیــارم

واستـــون!

آقــا اینـــام آسفــالتُ گاز میـــزدن اَ یه طـــرفم ناراحت شدن!

داییـــم: خاک برســـرش! کثــافت! دستـــش بشکنـــه! تو آب جوش

بپــزنش !بعد آخـــرش گفته: ایشــالا که خدا نمی کنـــه:)

هیچی دیگه به رو مبارکشـــون نمیـــارن تا وختـــی که جم می کنـــن

بیـــان تهـــران بهش میگــن!

پیـــرزنٍ هم طفلـــی فقط می خنده!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 رفتم در خونه عمم, عمم يه بچه 8 ساله داره بعد در زدم اومده دم در درو

باز كنه گفت كيه گفتم: منم منم آقا دزده اومدم همه خانوادتو بكشم D:

آقا اين, جورى ترسيد از همون داخل حياط تا داخل خونه مى دويد و هى

گريه ميكرد رفت داخل بعد از چند دقيقه ديدم شوهر عمم و پسرعمم با

چاقو ميوه خورى اومدن دم در از پشت در اول گفتن كيه منم از رو نرفته

گفتم قاتلتون بعد شوهر عمم گفت ميگى كى هستى يا نه گفتم منم تو

باز كن ميفهمى 

خخخخخخخخخخخخ

درو باز كردن تا منو ديدن اينقد فحشم دادن كه ديگه تصميم گرفتم ديگه از

اين كارا نكنم  



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 هفته پیش خونه یکی از دوستام روضه بود،آخرای روضه بود ک داشتیم

خرما و حلوا پخش میکردیم دوستم ظرفه حلوا رو جلو ی خانمی گرفت

بیچاره خانمه هول شد برگشت ب دوستم گفت:

ایشالله حلوا عروسیتو بخوریم:))

آقا من و داری هرکاری کردم ک نخندم یهو...

پووووووف ترکیدم از خنده:)))خخخخخخخخخ



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 امــروز مــامــی بــرای نهــار مــرغ ســالــم گــذاشــته بـود تــو فــر

بعــد بــرا اینــکه خــلاقـیـتــش رو بــه رخ بـکــشــه یــه چنــدتــایــی

گنــجــیشـک هــم گــذاشتــه بــود کنــارش کــه هــم زمــان پخــته شــه!!!!

هــه

یــه گـنـجــشــک هــم گــذاشــته بـود تــو شیــکم مــرغــه کــه همچـــی

نایس شــه 

حلاصه اینــکه نـشـســتیم ســر سـفــره

غــذا رو آوردن

مــا هــم مشـغول شــدیم

خواهـــر کوچولــوم قاشــق رو زد تــو سینــه مــرغـه یوهــویی کنــجشـکه

تــوی شیـکــم مــرغه پــرید بیــرون

چنــان جیــــــــــــــــــــغی زد کـه یه زمــین لــرزه اوووف ریشـــری اومــدا

بهــش میـگم چــته ؟

میگــه نیـگاکــن ایــن ملغه بدبخت جـوجــه داشــته تو شیکمش

بـد موقــع سـرشــو بلــیدن جـوجــش تــو شیکـــمش مُــــــــرده

(((جهــت اطلاع دوســـتان مـــــــــرغ تخــم گــذاره )))

هیچـــــی دیـگـــه از ظـهــر دارم تیــکه هــای سفـــره رو کــه گــاز زده

بــودم از لای دنــدونــام در میـــارم :)



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 چند روز پیش ، صبح میخواستم برم سرکار دیدم داداشم به طرز

وحشتناکی داره خر خر میکنه ازش فیلم گرفتم گذاشتم تو فیس بوک بیا و

ببین چه غوغایی به پا کرده 1000 تا بازدید کننده داشته و همه از دم

کامنت گذاشتن یعنی خودش صدای خر خر ش رو بشنوه و فیلمش رو

ببینه کله منو کنده . از ترسم برش داشتم از فیس بوک

خواهرم من آخـــــــــــه



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 عاغا ما یه خاهر دهه هشتادی داریم که خدا نصیب هیچ بدبختی نکنه این

فاجعه رو!از اون پنج ساله هاشه!

یه روز سر ناهار برگشت زیر گوشم آروم گفت:دوستت دارم!بعدشم یه

چشمک زد!!!منو میگی!!کم کم داشت صورتم به حالت خندان درمیومد که

با یه پوزخند گفت: حالا ذوق نکن گولت زدم!!!عوض اون روزی که تو گولم

زدی!بعدشم یه نفس راحت کشید انگار بار سنگینی رو از دوشش

برداشتن بقیه ناهارشو خورد!

من

دهه هشتادی ها



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دوستـــم زنگ زده منم حـــموم بودم! مـــامـــانم میـــاد بالا صداشـــو

میشنــــوه بر میداره!

مــــامــــان: سلام پــویان جان! خـــوبی گل پسر؟؟

مامان خــوبه؟؟ سلام برســـون! امیـــــر؟؟ نه! به مـــن چیزی نگفتــــه با

نیمـــا و شهــاب و ... رفتن شمـــال (آخـــه الان؟ ) گفتش به توام چیزی

نگیـــم ولی گـــوشیشو جا گذاشته ســـربه هوا! ناراحت که نشدی ؟؟

مــــن داد میزنم: مــــامــــان چی میگی؟؟ 

مـــامـــانم: خب دیگه پـــویان جان یه مدت محلش نذار خـــودش

پشیـــمون میشه! :) بای!

اومــــدم بیــرون میگم : مـــامـــان چرا دروغ میگـــــی؟؟ 

مـــامـــانم: زندگی را نفسی ارزشٍ غم خـــوردن نیست / آنقـــدر سیر

بخند که غم از رو بــــرود :)

مـــن: چه ربطی داش؟؟ جـــوابه منُ بده!

مـــامـــانم: ربطش اینٍ که بخنــــد چون نمیشه کاریش کــــرد طفلی

خعـــلی شوکه شد گف امیـــــرُ من کارش داشتم خـــودشم میدونسته

وای وای!

مــــن: دمت گـــرم دیگه با این چـــاخان کــــردنات!

زنگ زدم به دوستــــم میگه: میخـــواستم پاشم بیام شمال همونجا

ســـرویستون کنم! 

نه مـــامـــانٍ دارم من؟؟ مـــامـــانــــه؟؟ :(



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 کلاس سوم ابتدایی بودم..گلاب به روتون یه روز بیرون روی شدیدی

( همون اسهال حالا) به ما دست داد... هیچی دیگه مادرم یه نامه نوشت

داد بهم گفت بده به معلم کاریت نباشه..ماهم انکام دادیم..

اون روز با خیال راحت اجازه می گرفتمو میرفتم دستشویی... فرداش خوب

شده بودم ولی من داشتم از موقعیت استفاده می کردم هی از کلاس

جیم می زدم بیرون..

روز سوم شد معلمه شک کرده بود...میدید زیاد میرم بیرون دفه آخرب

اجازه نداد برم بیرون..منم حوصلم سر رفته بون افتضاح

با کمال خونسردی رفتم جلو میزش گفتم: حانوم اجازه من باید برم

دستشویی بخدا خیلی تشنمه -(

میگن دروغگو کم حافظه میشه ها 

هیچی دیگه اونم فهمید ..یه لبخند زد گفت برو... منم واسه اینکه عذاب

وجدانم کم شه یه سر هم رفته دستشویی یه چند مینی نشستم

خلاصه !



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 خیلی دو دل بودم این خاطره رو بذارم

چون برا بقیه خنده داره ولی برا من

گریه داره)":

چن سال پیش که بچه بودم از این گودزیلاهایی که میگید خیلی شیطون تر بودم:))

با پسرخالم تو روضه با خودمون گلاب و بتادین برده بودیم وختی که گفتن

چراغارو خاموش کنید ما هم تو یه کاسه بزرگ آب و بتادین و گلاب و قاطی

کردیم و بردیم جلو ملت، اونا هم دست میکردن توش و میمالیدن به

صورتشون چون فکر میکردن گلابهD:

وختی چراغا روشن شد همه داشتن قالیارو از خنده چنگ میزدنD:

هیچی دیگه قسمت بدش برا من این بود که فهمیدن کا من و پسرخالمه و

یه کتکی خوردیم که تو تاریخ نوشتن)":



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 به دوستم میگم میری فیس بوک؟

برگشته میگه فیس بوک دیگه خــــَـــز شده

منم گفتم آره بعدش با یه حس غرور میگه من میرم یاهو چت میکنم خیلی باحاله

فک کنم تازه یاهو رو پیدا کرده

یه سوال داشتم ... میدونید کلا کی نابود میشیم؟



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
  • اوکسیژن
  • ریاح