تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 از اهدافم در دوران کودکیم برای اختراع کردن موارد زیر بود:

-توپی که سوراخ نشه

-مسواکی که یه بار بزنی یه هفته نخواد بزنی

-مدادی که بهش بگی خودش مشق بنویسه

-تفنگی که تیر بزنی قبل از این که به طرف مقابل بخوره گلولش آب شه !

-حذف این بوق لامصب کیسِ کامپیوتر که امواجش باباهه رو از 10

کیلومتری، عصبی، و آماده ی هجوم میکرد!!!!!

الان که فک میکنم میبینم ما عذاب کشیدیم این نسلم باید بکشه پس !

لذا با این که تواناییشو داریم اختراع نمیکنیمشون

باشد که گودزیلا ها ما را درک کنند



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 چند روز پیشا قبض آب خونه اومد 80هزار تومن صبحشم مامانم از

فروشگاه سر خیابونمون یه دستمال توالت خریده بود 6هزار تومن بابام که

اومد خونه و این صحنه ها رو دید ورژن قدیمی سنگ و کلوخو تو خونه به پا

کرد هیچی دیگه چند روزی میشه با خودم کلوخ میبرم توااااالت

گرونیه دارییییم خداااااا؟



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 من و مامان و خواهرم همیشه موقع مهمونی رفتن سر آینه دعوامون

میشه.بابام هم یه چند وقت ساعت میگیره میمونه پیش آینه.کوثر 5مین

.عاطی 5مین خانوم 10 مین 

یه همچین بابای منطقی دارما



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 اين برادر ما يه ابر گودزيلا (دهه هشتادی) داره همسرم اولين بار که

ديدش ازش خوشش اومد و علی رغم هشدارهای من باهاش خيی قاطی

شد اين ابر گودزيلا زنگ زده خونمون مادرم گفته همسرم عاشقش شده

دفعه بعد که اومده نه سلامی نه علیکی دستشو زده به کمرش میگه من

چکار کردم که زنت عاشقم شده

یعنی محبت به این گودزيلا ها به سخت ترين شکل پاسخ داده می شه

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 پارسال سر جلسه امتحان بدترین جای ممکن صندلیم بود که شرایط

امنیتی برای تقلب نکردن صد درصد بود

جلوم صندلی بود

دقیقا بالای سرم دوربین مداربسته بود

سمت چپم دیوار بود

سمت راستمم به فاصله ی 3تا موزاییک صندلی مراقب قرار داشت

پشت سرمم یک نفر از این دس خونای مثبت بود

تازه یک دوربین چرخشی هم به فاصلی چند متر پشت سرم قرار داشت.

تقلب که نکردم هیچی،استرسی بهم وارد میشد که همون مقداری هم

که خونده بودم فراموش میکردم.



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 مگس نشسته رو برنج،به خواهرم میگم:ای وای

مگس......میگه:بکشمش؟؟؟!!!!میگم پ ن پ...زشته برنج خالی بخوره

یکم براش خورشت بیار.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 وقتی با دوستامم و مامانم یا بابام بهم زنگ می زنن. یجوری باهشون

صحبت می کنم که دوستام فکر کنن دارم با سفیر فرانسه حرف میزنم.

اخه نمی خام دوستام فکر کنن من بچه ننم :(



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 یه روز چند نفر تو چمنزار نشسته بودن بعد یکی میات بهشون میگه که

شما اومدید این جا تفریح . بعد اونا گفتن پ ن پ اومدیم به صورت گله ای

بچریم.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 توی بچگی چند باری خونمون رو عوض کردیم هر بار که به محله جدید

می رفتیم روزهای اول که با بچه ها می رفتیم فوتبال بازی می کردیم

خودم رو می زدم به منگلی. توپ میومد از زیر پام رد می شد. این پام به

اون پام می گفت برو بخواب خلاصه یه وضی بود. بعد از دو سه روز یه

دفعه بازی خودم رو رو می کردم. ای حال میداد بچه ها مونده بودن که این

چطوری یه شبه بازیش اینحوری شده. درست عین این فیلمها.

واقعا همه ما دهه شستی ها مبتکر و خلاق بودیم...



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 هر کی کوچیکیش دوچرخه داشته باید یادش باشه

بچه که بودیم می رفتیم از این بستنی لیوانیا میخریدیم و وختی میخوردیم

لیوانشو میذاشتیم بین گلگیر و تایر تا وقتی که حرکت میکنیم صدا موتور

گازی بده:llll

ینی هوش داشتیم در حد خوزه مورینیو :llll



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

یه بار موقع مدرسه ها بود که صبح از خواب بیدار شدم دیدم دیرم شده زود با تاکسی دربست رفتم مدرسه (اره پولداريم)

ديدم كسي تو حياط نيست!

سريع رفتم تو سالن تو كلاسام كسي نبود

رفتم ساعت سالنو نگاه کردم دیدم خیلی زود اومدم و بجز مستخدم هیچکس نبود!

(بعد پى بردم ساعتمون خراب بوده)

منم از فرصت استفاده کردم

رفتم تو اتاق دبیرا دفترارو باز کردم واسه خودم تا حد شاگرد اول شدن مثبتو بیست گذاشتم!

واسه اینکه شک نکنن واسه چندتا از دوستامم نمره گذاشتم!

ولی جالبش منفی هایی بود که واسه شاگرد اولمون گذاشتم! 



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 خـــالــه کــوچــیــکــم 17 ســالــش بــود کــه عـقــد مـیـکــنه!!!

دوران عــقـد یــه روز شــوهــر خــالــم کــه اومــده بــود دیــدن خــالــم و

کــنـارش نــشــســته بــود!!!!

یهههههــو دســت خــالمــو مــیــگیــره تــو دســتــش

خــالــم از خـجــالــت قــرمــز مــیــشه!!!!

هه !!!

شــوهـــر خــالــم : اشـــکـــالــی کــه نداره دستتو بگیرم؟!؟؟؟؟

خــالــم : نــه شــمام مــثــل بــرادرم!!!! 

مــنــو مــیگــی خــودمو نگــه داشــــتم 

ولــــــی داشــتم مــیمــردم

میـزو فـشــاااااااااااااااااار مـیــدادم کــه خــنــدم نــگــیره

ولـــی ای دل غافل 

یـهـو تــرکـییییییییــدم : پــوفففف

خـالـمـو مـیـگـی :((

شـوهــر خــالـمـو مـیگــی :|

خــالــه س دارم مــن ؟؟؟؟



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 تــو کــوچــه مـنـتـظـر دوســتــم بــودم تــا از خـونــشون بــیــاد

بــیــرون!!!!

دیـــدم یــه درِ آیــنــه ای بــزرگ جــلــومــه :دی

اول رفــتــم جــلــوش و مــوهــام رو مــرتــب کــردم و بــعــدش

نــمــیــدونم چــرا مــنو مــرض گــرفــت تــوش برا خــودم ادا در مــیــاوردم

!!!!

یــه لــبــخــند ژکــونـــد مــیــزدم بــعــدم تو دلـــم مــیــگــفــتم : اوووف

چــه پــســر نــازی :)

بـاز دسـتــمــو مــیــذاشــتــم زیــر چــونــم نیــگا بــه افــق هــای دور

دســت مــیــکــردم

مــوهــامــو مــیــرخــتم تــو صــورتــم بــعــد بــا یــه حــرکــت

کــامــلاتاکــتــیــکــی یــدفــه ی ســرمــو مــیــدادم اونــطــرف کــه

مــوهـــامـــم بـــاش بـــره اونــطــرف

بــعــد چـــن دقــيقــه یــه خانوومه در رو باز کـــرد و بــا خــنــده گــفـــت:

گـــل پــســر؟؟؟؟

من : بــلــه ؟؟!!

خانــومــه :خــدا پــدر مــادرت رو واســت نیــگــر داره کــه دلــمــون رو

شــاد کـــردی :)

کــل خــانــومــای داخــل آرایــشــگــاه از خــنــده داشــتــن زمــیــنو گــاز

مــیــزدن


هــیــچـــی دیــگــه تا مــدتــا اووون دور و ورا آفــتــابـــی نــشــدم



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یکی از فانتزیام اینکه......

.

تو دانشگاه یکی از اساتید تهدیم کنه ک بهت صفر میدم...

بعد منم در حضور همه برم جلوش سرمو بکوبم به دیوار بگم...منو از نمره

میترسونی من زندگیمو باختم استاد...برو از خدا بترس..):



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه بارم میخواستم  بلال درست کنم توی پارچ آب نمک درست کردم

بعد میخواستم بلال ها رو بذارم داخلش گفتم با پارچ یکم اب میریزم رو ذرت.

خلاصه اب داخل پارچ رو یادم رفت خالی کنم رنگش هم چندان غیر عادی

نبود مامانم با همون اب نمک غذا درست کرده بود غذا هم وحشتناک شور

بود.هیشکی هم نمیدونست چرا اینجوریه منم به روی خودم نیاوردم.

هههههههههههههه



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه روز تو اداره یکی از همکارا رو دیدم که ریشش رو پرفسوری می‌زد، از

دور بلند صداش زدم که پرفسور چطوری!؟ یه نگاهی به من انداخت ولی

عکس العملش مثل همیشه نبود! رفتم طرفش که بهش بگم : با تو

بودما!!؟ یه مرتبه متوجه شدم که اون بنده خدا یه ارباب رجوعه!

سرمو انداختم پایینو یواشی جیم شدم!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 ما که خیالمون از بابت راست یا دروغ بودن آخر دنیا توی 21 دسامبر راحته،

آخه عربستان همیشه یه روز زودتر از ماست،وایمیسم ببینیم چی

میشه!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 ساعت دو نصفه شب یکی اول زنگ زد بعد اس ام اس داد که من یه پسر

۲۶ سالم از ,,,,,,,,, به قرآن شماره شما رو همینجوری گرفتم اگه دختری

تو رو قرآن جوابمو بده خیلی خیلی دوستت دارم!!!

ملت تحت فشارن بخدا



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 من یه پراید داشتم در حد لامبورگینی

دو روز دادم دست بابام

هیچی دیگه الان گاری بهتر از ماشین منه

حالا جرات داری به وسایل خودش چپ نگاه کن

آخرین چیزیه که میبینی



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 چوب جاروی هری پاتر تو حلقم اگه خالی ببندم: تولدم بود دارم به ترتیب

دارم کاغذ کادوها رو بازشون می کنم:

بابام:ی گوشی اکسپریا روش نوشته :200 بهت بدهکار بودم,الانم 200

تومنشو من دادم بقیه قسطاشو باید خودت بدی صداشو در نیار ,بخند

مامان:100 تومن پول با ی کاغذ:عباس اینو الکی گذاشتم جلو مهمونا آبرو

ریزی 

نشه,خرجش نکنیا پول برق و گازه الانم تابلو نکن بخند)من!!!

خونواده عمه:ی ظرف شیشه ای آجیل خوری(وااای عاشقشم!)

خونواده دایی:ی دست پارچ ولیوان خارجی(اینجا که رسید قلبم تیر

کشید)

داداشم:دسته پلی استیشن(واسه خودش گرفته بود گوسفند)

خونواده عمو:ی ساعت دیواری با 50تومن تراول( ساعتو زدن پذیرایی پوله

هم تقلبی از آب درومد)

خاله:اتوی برقیواجبتر از نون شب برام!)

دایی : آبمیوه گیریقلبم,جیگرم,

مایه حیات!)

مام بزرگ:ی ماچ آبدار(صورتم خیس شد,دندون مصنوعیاش هم افتاد تو

لباسم)

بابزرگ: ی پس گردنی با جمله ی"کره خر" مرد شدیا!

هیچی دیگ امسالم گاز و یخچال بیارن جهیزیم کامل می شه ایشالا!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 بزرگترین دلهره زندگیم اینه که

تو مهمونیا وقتی دارن بشقاب ته دیگو دست ب دست میچرخونن ب من

نرسه!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 ی گودزیلا(خواهرزادم)سه ساله دارم انگشتش بریده اومده ب من میگه

بیاخونش رو بخور؛اخه فسقلی مگه من خونخوارم؛



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دیروز کلاسم تموم شد اومدم سوار ماشینم شم دیدم 2 تا از دخترای

دانشگاه پیش ماشینم وایستادن یکیشون داره تو آینه نگاه میکنه آرایششو

درست میکنه ، یه ذره اونورتر وایستادم دیدم یه دفه دوستش منو دید

گفت مهسا ماشینو که پارک کردی حالا بیا بریم دیگه!!!

مهسا دست کرد تو کیفشو گفت باشه فقط نمیدونم سوئیچ رو کجا

گذاشتم!!!

من داشتم شاخ در میاوردم عجب فیلمی بازی میکردن، دزدگیر ماشینو

زدم رفتم سوار شدم دیدم هردوتاشون قرمز شدن دارن میرن گفتم مهسا

خانم کارم تموم شد ماشینتون میارم میزارم سر جاش.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 مــــن بیشـــتر وقتـــا با تاکــسی میـــرم دانشــگاه!!!!

حــالا یـــه روز بـابـام مــهربون شـــد و ســوییچ ماشـینــشو داد گفــت با

ماشیـــن برو 
خلاصـــه مــام ماشــینو ورش داشــتیم و خوشــحال رفتــیم دانشــگاه

ولــی از اونجــایی کــه به ماشــین بردن عادت نداشــتم موقع برگــشت

یادم رفــت ماشــین آوردم با تاکـــسی برگـــشتم خونــه 

هـــه!!!

فردا صبــحش که بــابــام اومـــد بره ســر کار رفــت تو پارکــینــگ دیــد

ماشــین نیســت دادو بیداد که ماشــین و بردن حالا همــه همســایه

هام جمــع شــدن می خـــوان زنگ بزنن پلیـــس !!!

منــــم شـــدید ناراحـــت که یهـــو یکـــی از همـــسایه ها گفـــت البته

من ماشیـــنتونو از دیروز تا حالا نــدیــدم ایــنو کــه گفـــت فهـــمیدم کــه

چه گــندی زدم

حالا مگــه روم میـــشه بگم ماشــین کجاســـت ?????

مـــن : بابا فــک کنـــم بدونـــم ماشـــین کجــاس

بــابــام : کجــاس؟؟؟

من:دیـــروز دادی برم دانشـــگا یادم رف بیارمـــش

بــابــام که کــلا ازم قطــع امیــد کـــرد 

همسایه هام همووووون کف پارکینگ هیلیـــکوپتری مـــیزدن 

اینـــم مــن مث همـــیشه ¯\_(ツ)_/¯



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 امــــروزتــو تــاکــسـي ســوار شــدم ديــدم يــه دخـــترِ کنــارم داره بــا

تلـــفن مــنـتِ دوسـتـشــو مــي کشــه که براش يه ســوالِ انتگـــرال رو

حــل کنــه..!!!!!

دوســـتشـــم از اونور هــــي ناز مي کرد.... 

مــنم کــه فــردیـن بــازیــام گــل کــرده بــود باز 

ســوال رو از زير دســتِ دخدرِ کشــيدم 

براش حل کـــردم دوبــاره گذاشـــتم رو پاش!!!!!!!!

از ذوق زدگــي مـونـــده بود دقــيقــا بايد کـــدوم ناحــيه صــورتمــو بوس

کــنه



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺷﻮﻫﺮﺷﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ :

ﭘﯿﺸﯿﻪ ﻣﻦ ..

ﻣﻮﺷﯽ ...

ﺟﻮﺟﻮﯼ ﻣﻦ ...

ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ...

ﻣﻨﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﯿﻮﻭﻭﻥ ﺧﺎﻧﻤﺖ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻩ !!!

ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ 6 ﻣﺎﻫﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮﻡ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﻧﻪ !!! ﻣﮕﻪ

ﭘﯿﺸﯽ ﻭ ﻣﻮﺷﯽ ﻭ ﺟﻮﺟﻮ 3 ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺣﯿﻮﻭﻥ ﻧﯿﺴﻦ ؟؟؟

ﻓﮏ ﻭ

ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﯽ ﻋﺼﺎﺑﯽ ﺩﺍﺭﯾﻤﺎﺍﺍﺍﺍﺍ ﻭﺍﻻﺍﺍﺍ



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 جلو تی وی رو مبل ولو بودم ساعت 2 شب ...

بابامم بعد از اخبار خوابش برده بود...

همینجوری فیلم میدیدم یهو احساس کردم زمین لرزید...

آقا مارو میگی...بلند شدم با جفت پا پریدم بیخ گوش

بابام بنده خدا گرخید...گفت چی شده؟ 

گفتم بابا...بسم الله فک کنن زلزله است...

دیدم یه نگاه خصمانه ای بهم کرد...

یه نگاه به ساعت رو دیوار انداخت...

بعد ا همون نگاه غضب آلود گفت:باباجان اینوقت شب زلزله؟

من

سازمان ثبت زلزله و زلزله نگاری مرکزی

سازمات مقابله با حوادث غیر مترقبه



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 رفته بودم یه شهرستانی

یه یارو اومد گفت آقا شما بچه تهرانی ؟؟

گفتم اره چطور مگه؟؟

گفت: میدون تجریشو میشناسی ؟

گفتم آره چیه مگه؟

گفت :ممد و میشناسی پراید سفید داره؟؟؟

من:

ممد:

پراید ممد:



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 هر وقت آشناهامون میان خونه ما

بچه هاشونو میفرستن برو پیش عمو فلان، برو پیش دایی فلان

(منظورشون اینجناب هست).

برو با کامپیوترش بازی کن.

حالا بچه یکسالش هم تموم نشده.

آخه یکی نیست به اینها بگه شما که نمی تونید دو دقیقه بچه تون رو نگه

دارین و از انواع ترفندها استفاده می کنید از خودتون دورش کنید بیجا می

کنید که بچه دار می شین.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 بالاخره بعد از چند ماه تلاش و شب زنده داري و صدا ضبط كردن و فيلم

گرفتن تونستم به بابام ثابت كنم موقع خواب خر و پف ميكنه

بعدش برگشته ميگه مرد بايد خر و پف كنه

ميگم پس چرا عزيز ( مادر بزرگم ) خر و پف ميكنه ؟

ميگه اونم مرديه واسه خودش



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 همـــی اردیــبهشتٍ گذشتـــه بود، رفتـــم خــونه مــامــان بزرگـــم بنــده

کیلید دارم, رفتــم تو دیدم دختـــر داییم تــو حیــاط داره نیگـــا درختــا رو

میکنـــه! گفتــم: حــواسش نیس بــذا بتـــرسونمــش:) آروممم آروممم

رفتــم جلـــو یهـــو داد زدممم: اینجـــا چیکا می کنـــــی؟؟ :)

آقــا 2متـــر پرید بالا با جیــغ بنفـش! 

عـــه این که دختـــرداییم نیس! (O_O)

دختـــرٍ:وااااای تــو دیگــــه کی هستـــی؟؟ قلبم ریخت!

مـــن: ببخشیـــد شمــا کیستـــی تو خــونه مــامــانیٍ مــن؟؟؟ هــــاااااا؟؟

جــواب بده! بــابــاجونم کــــو که تو داری تو باغــش می چــــرخی؟؟؟ :))

دختــــرٍ: مــن مـــریمم دختـــرٍ دوستٍ مـــامـــان بزرگتــون! حــوصله ام

سر رفته بود گفتم بیام تــو این حیاطٍ خــوشگلتـــون!

مـــن: آهـــــااان پَ دوس دختـــرٍ مـــامـــانی هستین؟؟

دختــــرٍ: چــه بامـــزه این شما؟؟ خـودتو معــرفی نمی کنید؟؟

مـــن اومــدم بگم پســرٍ دختـــرشم گفتم: امیــــرم دختـــرٍ پســـرشــم :|

دختــــرٍ تـــرکید از خنــده: واااای تو چه با نمــکی! دختــــری؟؟

 

مـــن: هه هه هه! نخیـــرم پسرم!
دختـــرٍ : عینٍ بچه ها حــرف می زنی! الهی ناززززی!

آقــا در زدن رفتم درُ بازکنم(FFشون خــراب بود) گفتم: واســـا! الان

بــرمی گـــردم حســابتو میرســـم! مـــن بچــم کچل؟؟

در و باز کـــردم یه پســر رستـــم ٍابــنٍ زال بود!

مــن: بفــرمایید؟؟؟

پســـرٍ: سلاممم مـــریم هس؟

مـــن:شمــا؟؟

پســـرٍ: نامــــزدشم, اومدم دنبالش بریـــم خونــشون!

مــن آبٍ دهنمـــو قورتیــــدم وگفتم: جـــااااان؟؟ تو حیاط منتظرتــــه! منم

دیگه یـــواش یـــواش باید برم شمـــا بفــــرمایید!

ســـوارٍ ماشینـــم شدم عیـــنٍ مــرغٍ کـــُرچ واســـادم ســـرٍ خیابون که

رستــــم و مــــریم بیان برن منم بــرم خـــونه باباجــــونم:)))))))))



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 به آنتن دهی ایرانسل قسم راس میگم
(جرات ندارم بگم عاغا عجب غلطی کردم نقد 
نوشتما)ملت خواب می بینن منم خواب می بینم!
خواب دیدم رفتم نونوایی

(منی که سالی ی بارم نمی رم)

اونوقت استاد اندیشمونو دیدم داره نون می پزه!

من:سلام استاد8تا نون لواش بده 

استاد:إإإإ تو اینجا چیکار میکنی؟جون هر کی دووس داری به بچه ها نگیا

من:خیالتون راحت استاد فقط...

استاد:هر چی بگی قبول,اصلا آخر ترم 20 خوبه?

من:نه,باید سر کلاس هرچقد دلم میخاد تیکه هم بندازم و.....

استاد:هر چی تو میگی قبول

فقط ازت خواهش میکنم به کسی چیزی نگو

من به این شغل نیاز دارم.

من:باشه حالا فکرامو می کنم الانم داری زیادی حرف می زنی نون منو بده میخام برم...

خلاصه تا میتونستم عقدمو خالی کردم,ما که تو بیداری دستمون جایی نمیرسه!!!!

واس رفیقام تعریف کردم

الان سر کلاس میبینیمش میگیم استاد کاپشنتون آردیه میخندیم!!

اون بیچاره روحشم بی خبره فک میکنه شیرین میزنیم ما.

قسمت شما شه ایشالا



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

چقد من از این بچه خرخونا بدم میاد اخه...

دوستم ز زدم میگم چه حالی داد 2روز تعطیل شدیم

میگه اه چیه بابا آخر ترمی درسامون عقب موند...

اخه من چی نثار این بشر کنم؟؟؟ 



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دیروز خواهرزادمو با خودم آوردم مغازه، یه دختری اومد تو مغازه، خواهرزادم داد زد وای دایی این دختره سرش دوطبقه س!!!! خب نکن خانم جان این چیه میذاری رو سرت بچه مردم دچار توهمات فانتزی میشه!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 اقاااا وقتي دبيرستان بودم امتحان رياضي شدم 15 منم اعتراض زدم روش دوباره پيگيري كردن جوابش اومد ديدم شدم 5 رفتم مدرسه گفتم چرااا گفتن نمره اول اشتباه شده بود خواستم باز اعتراض بزنم ترسيدم اون 5 بشه صفر 
ديگه بيخيالش شدم از اون روز به بعد پشت دستمو داغ كردم ديگه نرم تو كار اعتراض 
به شمام توصيه ميكنم اينو از يه داغ ديده بشنوين



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یادمه بچه بودیم یه پارک نزدیک خونه بابابزرگم اینا بود.با 2 تا پسرخالم و برادرم رفته بودیم تو اون پارک یه دفعه شیطون گولمون زد اون ته سیگارا رو برداشیتیم مثلا داریم سیگار میکشیم!نمیدونم چطوری شد بزرگترامون فهمیدن زدن دهنمونو سرویس کردن!گفتن ما شما رو به پلیس معرفی کردیم فردا توی میدون محله شلاقتون میزنن و نباید چیزی بخورین چون دردش بیشتر میشه!آقا ما هم خر بودیم تا فرداش از گرسنگی مردیم که شاید درد شلاق کمتر بشه!
هنوز هم که هنوزه یاد حماقت اون موقمون می افتیم خندمون میگیره(یادمه پسرخالم میخواست انجیر بخوره کلی نصیحتش کردیم که نخوره!دلمون واسش میسوخت که بیشتر از ما درد میکشه!)



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 اقا ديروز يه گدا اومده جلوم من دلم سوخت بهش هزار تومن دادم برگشته ميگه داش اين كه چيزي نميكنه دلار گرون شده ها انگار تو باغ نيستي يه دو سه تومن بزار روش
من  
منم هزار تومن و ازش گرفتم
گفتم 
برو كار كن مگو چيست كار
كه جوهر مردانگيس كار
به نظر شما خوب گفتم !!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دختر داييم مي خواست جلوي يكي از اين دهه هشتاديا

كه آلودگي صوتي ايجاد مي كرد قمپز در كنه با يه لحن تند و مقتدرانه

گفتش: «برو بسين شر جات»

يهو فضا ساكت شد. دهه هشتاديه كروكديليه آدم نما يه نگاه عاقل اندر

سفيه به ما انداخت و پوزخندي زد و رفت...

من موندم و يه دختردايي كتلت شده



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 آقا داییم اینا اومدن خونمون دخترش 4 سالشه رفته بود تو حیاط بازی کنه بعضی وقتام درو وا میکرد میرفت تو کوچه
داییم گفت برو دعواش کن تو کوچه نره
رفتم با اخم گفتم تو کوچه نری ها
گفت چشم
موندم دهه 80 و چشم
که یه دفه گفت ولی اگه بخوام میرم به تو هم ربطی نداره!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه لحظه تصور کنید لوازم ارایش تحریم شه!
ای تو خیابونا میخندیم...
خدا کنه اگه اینجوری شد باهاش این کلیپسا که دخترا باهاش خودشونو شبیه شتر میکننم قحطی بیاد که خوشیمون کامل شه زندگیمون از این یکنواختی در بیاد!



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
  • اوکسیژن
  • ریاح