تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

عید چند سال پیش مادرم توی کوچه همسایه مون رو که خیلی هم بی ریخت بوده میبینه و میاد بگه عید شما میمون و مبارک میگه :سلام عیدت مبارک میمون!!! …
همسایمون
مادرم
میمون 



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 عاغا بچه که بودم (هنوزم هستم با اجازتون) یکی از تفریحات کاملا سالم بنده (:دی) این بود که وقتی برق محلمون میرفت،با دوستام میرفتم زنگ خونه ها رو فشار میدادم و چسب نواری میزدم روش.
بعدش که برق میومد انگار تو محله عروسی به پا شده بود... خخخ
اصن یه وضی....!!!!!
البته در این میان ساکنان محله چند فحش درست و حسابی هم نثار بنده و دوستان می کردند... بیخیال .... !!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

خسته و کوفته اومدم خونه داداشم رو در پذیرایی یادداشت گذاشته یه نوشته گذاشتم تو اتاقت برو بردار...
رفتم تو اتاق دیدم نوشته سرت کلاه گذاشتم یادداشت اصلی پشت همون برگه ایه که رو در بود...
رفتم یادداشت رو درو کندم پشتش نوشته یه یادداشت تو یخچاله زیر ظرف میوه ها...
منم حرصم گرفت بدون توجه به یادداشت یه نیمرو درست کردم و خوردم...بعد ناهار یادداشت زیر ظرف میوه رو خوندم دیدم نوشته ما رفتیم خونه خاله اما مامانم برات پیتزا که دوست داری درست کرده گذاشته تو فر...اما اگه نیمرو خوردی دیگه پرخوری نکن بذار اومدم باهم میخوریم...
خداوکیلی من سرم رو کجا بکوبم با این فک و فامیل؟



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

رفته بودیم خونه خالمینا شوأرخالم شامو که خوردیم رو به من کرد گفت اشکان قیمه ای که تو الان خوردی مال چند روزپیش بود وگفت آره این یخچال ما خدانگرش داره خیلی موادو تازه نگه میداره یه هو خودش فهمید سوتی أرو داده اومد جمش کنه گفت آره خدا نگهش داره یهو جمعیت ترکید هر چی دعای خیر بود برای یخچال کرد اگر این دعاهارودرحقه من میکرد پزشکی هسته ای قبول میشدم بدبخت ‏(نظرتون راجبه قیمه یک هفته مونده چیه؟ تامن باشم هوس قیمه نکنم )



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

اعتراف میکنم وقتی بچه بودم تو عروسی ازاین هزار تومنیایی که قلابیو مبارک بادداره ۳تا دونه گرفتم بعدش فرداش رفتم بقالی سر کوچمون یه پیرمرد خیلی پیری بود هزارتومنیا رو دادم بهش یه عالمه قاقالیلی خریدم ازش و نفهمید پولا قلابیه(فکر کنم اسم هشتادیا بددررفته ماهفتادیا حریف میطلبیما‏)‏



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

دیروز تربیت بدنی داشتیم، استاد یه مانع 20 سانتی گذاشت گفت یکی یکی از روش بپرین...
من یدفعه گفتم: نه حسن! خطرناکه حسن!!!
دیدم تمام بچه ها از خنده رو زمین پخش شدن...
یکی از بچه ها اومد بهم گفت اسم استاد حسنه!!!!
هیچی دیگه استادم منو حذف کرد.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻛﻔﺶ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﻛﻴﻔﻢ
ﻣﯽ ﺑﺮﺩﻡ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺯﻧﮓ ﺗﻔﺮﻳﺢ ﭘﻮﻝ ﻣﻴﮕﺮﻓﺘﻢ ﻣﻴﺪﺍﺩﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻳﻪ ﺩﻭﺭ ﺑﭙﻮﺷﻦ
ﺷﻢّ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭ



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

یکی از نشانه های ادبم اینه که وقتی با بابام حرفم میشه هیچی بش نمیگم وایمیستم هرچی دلش خواست بم میگه و بعد از اینکه حرفاش تموم شد میرم از خونه بیرون و درو محکم می بندم.گووووومبابام:" پدر سگ" میخوای بری خب برو دررو چرا محکم می بندی؟ی ساعت بعد میام جلو در زنگ درمونو هی میزنم و قایم می شم.بابام سرشو از پنجره آورده بیرون داد میزنه:کدوم" بی پدری" هی میاد ز میزنه و در میره؟خلاصه احترام پدر واجبه و نباید تو روی پدر وایساد،اینا دست خودشون نیست،با اینا نباید مثل مجرم رفتار کرد،اینا هیچی تودلشون نیست هر چی هست تو کمربندشونه که مثل ذرت مکزیکی تو برف میچسبه..سلامتی هرچی پدره،تا هستن باید قدرشونو بدونیم



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

بچه بودم وقتي اسفناج ميخوردم حس ميكردم زورم بيشتر
ميرفتم دعوا ,كتك ميخورم برميگشتم به ملوان زبل فحش ميدادم!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

نوه عمم اسمش مهرساناس با فک وفامیل رفتن بازار براش لاک خریدن برادر شوهر عمم گفت مهرسانا لاکتو میدی منم بزنم؟ مهرسانا گفت مگه تغییر جنسیت دادی تو میخوای لاک بزنی؟
هرکی از یه طرف رفتن گمو گور شن
اینا دهه هشتادین دیگه باید یه تابلو بچسبونن روشون با احتیاط نزدیک شوید حرفم نزنید.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

امروز يه پسره رو ديدم موهاش بلند تا پايين شونش. اين مسئله مهمي نيست .مسئله مهم اينجاس كه......
پسره با كـش عروسكي صورتي كه روي كشِ عكس زيـــبــاي خــفــته بود موهاشو بسه بووود!!
تازه يه كلاه بافـت زرد كه عكس pooh بود سرش كرده بود!!!!
خدايـــش حقش بود جف پا ميرفتم تو صورتش!!!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

امروز ظهر تو تاكسي يه دختره كنارم نشسه بود .چكمه پوشيده .يه پليور پوشيده. تازه روي پليورش پالتو پوشيده كلاه پشمي سركرده. در ضمن شالشو جوري دور خودش يچونده كه فقط چشاش پيداس .اونوخ از تو كيفش بادبزن دراورده خودشو باد ميزنه و ميگه: چقد هوا گرم!!!
خـــدايــا بــا كـيـا تـو يه ميـليـون و شـيـصـد كـيـلـومـتـر مـربـع جـامـون كـردي آخـــــــه!!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

مامانمو با ماشین بردم بیرون خرید کنه موقع پیاده شدن درآورده کرایه میده..
من
مامان
مامانه حواس جمه داریم



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 رفتم گل فروشی گل بخرم یه گل خوشگل بزرگ دیدم برگشتم گفتم :آقا این طبیعیه؟؟دختر 5 ساله دراومد جلو همه گفت په نه په سزارینه!
واقعن اينا بچه هستن؟؟
من كه شك دارم



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

رفته بودم کتاب فروشی یه خانومی اومد گفت:
آقا ببخشید 1 متر کتاب نارنجی دارید؟!
فروشنده بنده خدا مونده بود هاج و واج!
باز خانومه تکرار کرد:
1 متر کتاب نارنجی دارید؟؟!
دیگه علاوه بر فروشنده منم مات و مبهوت زل زده بودم به خانوم!
چند ثانیه تو 1یه سکوت مبهم گذشت؛
بعد خانومه گفت:
آقا دکور خونمون نارنجیه این کتابارو میخوام بچینم تو کتابخونه که دکورمون تکمیل شه!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

بچه که بودم ..

 

هر روز که تلویزیون و روشن میکردم

 

ارزو داشتم بگه امروز اخرین قسمت اخباره ..!!!! :)

 




تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

ینی یه ساعت ؛ تمومِ خونه رو جارو میکشی؛


همین سیمِ جارو رو از برق در میاری ،


هرچی آشغال هستش خودشو نشون میده ..!:|



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

یه روز با دوستام تو حیاط دانشگامون نشسته بودیم،داشتم داستان یه

کتاب که تازه خونده بودم رو واسشون تعریف میکردم.


یه پسره نشسته بود روبرومون،گوشاشم گذاشته بود کنار ما ببینه چی

میگیم.


حرصم گرفت بهش گفتم خیلی دور نشستی،بیا نزدیکتر قشنگ صدام بهت

برسه.


از جاش پاشد،گفتم ایول ضایش کردم.


یدفه دیدم اومد نشست کنارم،انقد شکه شدم حرفم یاد
م رفت،یدفه

برگشته میگه زود باش بقیشو بگو،کلاس دارم میخوام برم.


من: O_O


الان هروقت منو میبینه میگه کتاب جدید نخوندی واسم تعریف

کنی!!!!!!!!!



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 

داریم 10 نفری بازی شبکه ای میکنیم اومده میگه جدی حال میده ؟ میگم

پــ نــ پـــ اسکولیم! عذاب داره اما میخوایم تهذیب نفس کنیم !

 



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

يه مارمـــولك ديــــدم
چنــد دقيقه نیگاش كردم تا يه جا ثابت بمـــونه
بعد كلـــى التماسش كردم و جون دوس دخترشو قسم دادم و ...
كه لامصـــب همونجا بمونه تا مـــن برم پيف پاف بخـــرم بيام
دمـــش گرم وقتى برگــشتم هـــمونجا بود
غيرت داره رو نامـوســش



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

به خانووووم دوس دخــدر زنگ زدم و داشـــتم باهاش حرف میزدم،
اونم داشت با هندزفیری باهـام حرف میزد که اگه کســـی اومد تو اتاقش
وانمود کنه داره آهنــگ گوش میده.
بعد مامانش صداشو شنید که داره حرف میزنه
و یهههههو اومد تو و گوشیشو گرفت.!!!!!
منم به جای اینکه قطع کنم شروع کردم " تهی" خونـــدم
که یـنـــی داشت آهنـگ گوش میــداد
"من و این این این منو منو این منو این اینهو در و تخته ایم نمیخوایم به هیشکی سر نخ بدیم"
مامانش یکاره برگش گف :" سرنخو دادی مگه دستم بت نرسه "
مام اومدیم جمش کنیم به مکالمه با مادرش ادمه دادیـــمو
هیچــــی دیگه الکـــی الکـــی یه خواستگاری افتاد تو پاچمون
حالا موندم بـــرم خواستگاری یا بی خیال دخدره شم



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

خير سرم داشتم با خانوادم فيلم نگا ميكردم يارو داشت بد نگا ميكرد
گفتم مث پدرسگا نگا ميكنه
بعد گفتم مث بابا نگا ميكنه
من
بابام
اهل خانه



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

راننده تاکسی گفت :
من کارمو خیلی دوست دارم ، من صاحب این ماشینم ، من تجارت خودمو دارم ، من رئیس خودمم ، هیچکسم بهم نمیگه چیکار باید بکنی !
منم سريع بهش کفتم :
اقا برو دست راست!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

یه روز همسایمون اومد دم خونمون. یه پیغامی داد که باید به مامانم میرسوندم. بعد که خواست بره بهش گفتم ببخشید مزاحمتون شدم.
من
همسایمون
کل ساختمون



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

عاغا ما یه رفیق داریم بچه شهرستانه یه روز رفتیم دیدیم داره گریه میکنه مام شوکه چی شده عباس اتفاقی افتاده؟؟
عباس:همش تقصیر شماس شما منو بدبخت کردید
ما:چرا ؟مثل ادم حرف بزن ببینیم چی شده
عباس:رفتم خواستگاری جواب رد دادن
ما:همین !خاک تو سرت!!!حالا چرا؟
عباس:گفتن مرد باید سبیل داشته باشه تو مرد نیستی(قابل توجه که ما قبلا سبیل عاغا رو زده بودیم)
ما هم که بامعرفت رفتیم یه سبیل مصنوعی گرفتیم چسب پیدا نکردیم با گریس چسبوندیم خلاصه بعد دو هفته رفت دختر رو گرفت اما حالا ما موندیم چه جوری این سیبیلَ رو بکَنیم فکر کنم چسبیده به ریشه اصلی طبیعی شده
ذهن خلاق داریم؟؟!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

اعتراف میکنم بچه که بودم پیرهن رنگ روشن می پوشیدم


میرفتم مسجد زنجیر میزدم فرداش تو مدرسه ب دوستام میگفتم پیرهن

من سیاه تره من از تو بیشتر زنجیر زدم...



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 با دوستم رفتیم رستوران سنتی، گارسونه همرای غذا یه ظرف ترشی

سیر واسمون آورده.


دوستم با تعجب پرسید سیره؟!!!


گارسونه گفت په نه په گشنه هست داره تمارض میکنه تا شما راحت

غذاتونو بخورید، هی تعارفش نکنید...



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra


دم در هیات واستاده بودیم ملت هم جمع شده بودن غذا نظری بگیرن بعد

 

رفیقم از تو هیات اومده بهم میگه اینا واستادن غذا بگیرن؟؟یوهو ی زنه از

 

اینا ک100تا جوونو حریفن از وسط جمعیت گفت پ ن پ تظاهراته !!!!!! 


ملتم زدن زیر خنده, زنه هم با خنده گفت والاااب خدا!!!


یعنی رفیقم بدبخت سرخ ک هیچی سیاه شد تاحالا تو جمعیت پ ن پ

 

نخورده بود...خودکشئ نکنه خوبه:-))))))))))))



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 نون خریدم دارم میرم اتاقم دوستم رسیده میگه داری میری اتاق میگم پ

ن پ نونا حوصلشون سر رفته آوردم دور بزنمشون حالا هم دارم میبرم

شهر بازی؛


آخه دوسته من دارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


گیج میزنه!!!!!!!!!!!!!!!!!



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 مامور سرشماری: برای روشنایی منزلتان از نیروی برق استفاده میکنید؟


من: «پ نه پ»، دوتا مشعلدار استخدام کردیم، شبا میان خونمون رو

روشنایی میبخشن



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 رفتم اموزشگاه رانندگی تو کلاسش نشستم دختره برگشته بهم میگ

ه توام اومدی رانندگی یاد بگیری گفتم پ ن پ اومدم اموزش هول دادن

ماشین در مواقع اضطراری یاد بگیرم



صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 9 صفحه بعد
  • اوکسیژن
  • ریاح