تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

بچه بودم وقتي اسفناج ميخوردم حس ميكردم زورم بيشتر
ميرفتم دعوا ,كتك ميخورم برميگشتم به ملوان زبل فحش ميدادم!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

نوه عمم اسمش مهرساناس با فک وفامیل رفتن بازار براش لاک خریدن برادر شوهر عمم گفت مهرسانا لاکتو میدی منم بزنم؟ مهرسانا گفت مگه تغییر جنسیت دادی تو میخوای لاک بزنی؟
هرکی از یه طرف رفتن گمو گور شن
اینا دهه هشتادین دیگه باید یه تابلو بچسبونن روشون با احتیاط نزدیک شوید حرفم نزنید.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

امروز يه پسره رو ديدم موهاش بلند تا پايين شونش. اين مسئله مهمي نيست .مسئله مهم اينجاس كه......
پسره با كـش عروسكي صورتي كه روي كشِ عكس زيـــبــاي خــفــته بود موهاشو بسه بووود!!
تازه يه كلاه بافـت زرد كه عكس pooh بود سرش كرده بود!!!!
خدايـــش حقش بود جف پا ميرفتم تو صورتش!!!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

امروز ظهر تو تاكسي يه دختره كنارم نشسه بود .چكمه پوشيده .يه پليور پوشيده. تازه روي پليورش پالتو پوشيده كلاه پشمي سركرده. در ضمن شالشو جوري دور خودش يچونده كه فقط چشاش پيداس .اونوخ از تو كيفش بادبزن دراورده خودشو باد ميزنه و ميگه: چقد هوا گرم!!!
خـــدايــا بــا كـيـا تـو يه ميـليـون و شـيـصـد كـيـلـومـتـر مـربـع جـامـون كـردي آخـــــــه!!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

مامانمو با ماشین بردم بیرون خرید کنه موقع پیاده شدن درآورده کرایه میده..
من
مامان
مامانه حواس جمه داریم



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

رفته بودم کتاب فروشی یه خانومی اومد گفت:
آقا ببخشید 1 متر کتاب نارنجی دارید؟!
فروشنده بنده خدا مونده بود هاج و واج!
باز خانومه تکرار کرد:
1 متر کتاب نارنجی دارید؟؟!
دیگه علاوه بر فروشنده منم مات و مبهوت زل زده بودم به خانوم!
چند ثانیه تو 1یه سکوت مبهم گذشت؛
بعد خانومه گفت:
آقا دکور خونمون نارنجیه این کتابارو میخوام بچینم تو کتابخونه که دکورمون تکمیل شه!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

بچه که بودم ..

 

هر روز که تلویزیون و روشن میکردم

 

ارزو داشتم بگه امروز اخرین قسمت اخباره ..!!!! :)

 




تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

ینی یه ساعت ؛ تمومِ خونه رو جارو میکشی؛


همین سیمِ جارو رو از برق در میاری ،


هرچی آشغال هستش خودشو نشون میده ..!:|



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

یه روز با دوستام تو حیاط دانشگامون نشسته بودیم،داشتم داستان یه

کتاب که تازه خونده بودم رو واسشون تعریف میکردم.


یه پسره نشسته بود روبرومون،گوشاشم گذاشته بود کنار ما ببینه چی

میگیم.


حرصم گرفت بهش گفتم خیلی دور نشستی،بیا نزدیکتر قشنگ صدام بهت

برسه.


از جاش پاشد،گفتم ایول ضایش کردم.


یدفه دیدم اومد نشست کنارم،انقد شکه شدم حرفم یاد
م رفت،یدفه

برگشته میگه زود باش بقیشو بگو،کلاس دارم میخوام برم.


من: O_O


الان هروقت منو میبینه میگه کتاب جدید نخوندی واسم تعریف

کنی!!!!!!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

يه مارمـــولك ديــــدم
چنــد دقيقه نیگاش كردم تا يه جا ثابت بمـــونه
بعد كلـــى التماسش كردم و جون دوس دخترشو قسم دادم و ...
كه لامصـــب همونجا بمونه تا مـــن برم پيف پاف بخـــرم بيام
دمـــش گرم وقتى برگــشتم هـــمونجا بود
غيرت داره رو نامـوســش



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

به خانووووم دوس دخــدر زنگ زدم و داشـــتم باهاش حرف میزدم،
اونم داشت با هندزفیری باهـام حرف میزد که اگه کســـی اومد تو اتاقش
وانمود کنه داره آهنــگ گوش میده.
بعد مامانش صداشو شنید که داره حرف میزنه
و یهههههو اومد تو و گوشیشو گرفت.!!!!!
منم به جای اینکه قطع کنم شروع کردم " تهی" خونـــدم
که یـنـــی داشت آهنـگ گوش میــداد
"من و این این این منو منو این منو این اینهو در و تخته ایم نمیخوایم به هیشکی سر نخ بدیم"
مامانش یکاره برگش گف :" سرنخو دادی مگه دستم بت نرسه "
مام اومدیم جمش کنیم به مکالمه با مادرش ادمه دادیـــمو
هیچــــی دیگه الکـــی الکـــی یه خواستگاری افتاد تو پاچمون
حالا موندم بـــرم خواستگاری یا بی خیال دخدره شم



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

خير سرم داشتم با خانوادم فيلم نگا ميكردم يارو داشت بد نگا ميكرد
گفتم مث پدرسگا نگا ميكنه
بعد گفتم مث بابا نگا ميكنه
من
بابام
اهل خانه



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

راننده تاکسی گفت :
من کارمو خیلی دوست دارم ، من صاحب این ماشینم ، من تجارت خودمو دارم ، من رئیس خودمم ، هیچکسم بهم نمیگه چیکار باید بکنی !
منم سريع بهش کفتم :
اقا برو دست راست!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

یه روز همسایمون اومد دم خونمون. یه پیغامی داد که باید به مامانم میرسوندم. بعد که خواست بره بهش گفتم ببخشید مزاحمتون شدم.
من
همسایمون
کل ساختمون



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

عاغا ما یه رفیق داریم بچه شهرستانه یه روز رفتیم دیدیم داره گریه میکنه مام شوکه چی شده عباس اتفاقی افتاده؟؟
عباس:همش تقصیر شماس شما منو بدبخت کردید
ما:چرا ؟مثل ادم حرف بزن ببینیم چی شده
عباس:رفتم خواستگاری جواب رد دادن
ما:همین !خاک تو سرت!!!حالا چرا؟
عباس:گفتن مرد باید سبیل داشته باشه تو مرد نیستی(قابل توجه که ما قبلا سبیل عاغا رو زده بودیم)
ما هم که بامعرفت رفتیم یه سبیل مصنوعی گرفتیم چسب پیدا نکردیم با گریس چسبوندیم خلاصه بعد دو هفته رفت دختر رو گرفت اما حالا ما موندیم چه جوری این سیبیلَ رو بکَنیم فکر کنم چسبیده به ریشه اصلی طبیعی شده
ذهن خلاق داریم؟؟!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

اعتراف میکنم بچه که بودم پیرهن رنگ روشن می پوشیدم


میرفتم مسجد زنجیر میزدم فرداش تو مدرسه ب دوستام میگفتم پیرهن

من سیاه تره من از تو بیشتر زنجیر زدم...



صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 8 صفحه بعد
  • اوکسیژن
  • ریاح