یکی از فانتیزیای مخسوسم اینه که سالگرد ازواج مامان بابام یه خونه هزار متری به مامی جون و یه ماشین از اون گرون گرونا به دَ دی جون هدیه بدم بعدش شمع ها رو فوت کنم
موقع خسته شدن به دوچيز فكر ميكنم ... آنهايي ك منتظر شكست من هستند تا به من بخندند و آنهايي ك منتظر پيروزي من هستند تا با من بخندند
باور کردم تنهایی را
چقدر دلم کسی را نمی خواهد امشب...
پشت یه ماشین آشغالی نوشته بود :
واسه هر آشغالـــی خودتو کثیف نکن .....
فردا برای دلجویی دیر است ، امروز زخم نزن …
لطفـاً دستگـاه شـوک را خـامـوش کـُن
و لبـانت را ببنـــد
جملـــه هـای عاشقـــانـه دیگــر فـایـده نـدارد !
عشق ، درونـم مـرد دیگـــر
هَمیـــشه بـاید کســـی باشد
تا بغــض*هایت را قـبل از لرزیدن چــانه ات بفهمد.....
آهای فلانـــــــی... بــفــهــم!!!
یکی بود که اونم رفت . . .
کاش از اول غیر از خدا هیچکس نبود !
لااقـل رد که می شـوی
بی هـوا بگو : دوسـتت داشتم !!
و تا برگشـتم لا به لای جمـعیت
گُــــم شـده باش !!!
دل کندن از اون همه عشقی که به تو داشتم
منو به جایی رسوند که حالا ،
تو چشمای یکی دیگه زل بزنمو بگم:
عاشقمی؟!! خب به درک...!!
بعد از کار تو معدن سخت ترین کار دنیا نزدیک شدن به کنترل تلویزیونه وقتی بقیه دارن سریال میبینن !
ﺧﺪﺍﯾﺎ؛
ﺧﻮﺑﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻥ ﺩﺍﺩﯼ .... ﺑﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ !
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺎ ﺑﻬﺮ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯾﻢ؟
کلاس دوم بودم که میزای کلاسمون سه نفره بودن یکی از هم میزیام ایام عید رفتن سفر که تصادف کردن همه اعضا خونوادشون مردن(خدا رحمت کنه رفتگان شما)خلاصه معلممون سر کلاس گفت اگه کسی خاطره یا حرفی درباره این مرحوم داره بیاد بگه!هیشکی نرفت!منه ابله یهو از دهنم در رفت گفتم آخ جون از این به بعد دو نفره میشینیم!!!!کلاس=انفجار هیروشیما.............من=گوجه قرمز..........معلم=هیتلر.
تو اتاق بودم یهو داداشم درو باز کرد اومد تو
بهش میگیم بچه بودی در میزدی!
میگه خفه شو بابا
:ا
داره میره بیرون،بهش میگم درو ببند
میگه "چپه" شو بابا (خودش جواب خودشو میده)
خود درگیری مضمن داره بدبخت
بین این همه که جــــــان آدم را به لـــب می رسانند
نام عزرائــــــیل
بد در رفتــــــه است ...!
دیگران میپرسند:
بیداری ؟!!
آری بی"دار"م ...
چراکه اگر "دار"ی داشتم،
یا قالیه زندگیم را خودم می بافتم یا زندگیم را به "دار" می آویختم و خلاص...
پس ... بی"دار" بی"دار"م
داشتم از غصه ها برایش میگفتم، فکر کرد قصه است ... خوابش برد ...
هـر دم بـه ضـريـح بـي نـشـانـت اي مـاه
بـسـتـه سـت دخـيـل قـلـب مـن بـا هـر آه
عـمـري سـت تـپـش هـاي دلـم مـي گـويـد :
« يــا فــاطــمــه اشـفــعـي لـنـا عـنـدالـله »
شعر یوسف رحیمی
.: Weblog Themes By Pichak :.