تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 

چن روز پیش 2تا گوسفند خریدم حالا پسر همسایه منو دیده میگه واسه

خودت گله ای درست کردی ها منم نامردی نکردمو گفتمش فقط تورو کم

داره.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 امـروز داشـتم درس میــخوندم (زبـان فنـــــی) یکـی از ایـن دختــرای

همــکلاسیم داشــت هــی اس ام اس میــاد راجــب درس میپـــرسید

معــنی بعضـی از کلمــه ها رو میفــرسـتاد مــن معنیــشو واسـش

بفــرســتم خلاصــه یه 2 سـاعتی بـعد اس ام اس داده: Tital Mitoni

منـه سـاده هــم فکــر کـردم مثــلا این دوستــمون معنــیشو میخــواد.... 

رفتــم کلــی Babylon Dictionary رو زیـر و رو کــردم امـا چیــزی پیـدا

نکــردم.!!!!!

بازم کــم نیاوردم رفتــم Urban Dictionary امـا بازم چیــزی پیــدا نکــردم

:|

آخـرش بـه یکــی دیگــه از دوســتام گفتــم جــون مـادرت ایـن معنیــش

چــی میشــه؟ گفتــش دیوونــه یعنــی " چیــکار میکــنی؟" امـا این به

زبـون خودش گفـــته!!!! 

آخه روانیییـییییی... ایــن چه طـرز صحــبت کـردنه آخــــــــــه؟ 

مــن

بازم مــن

گوشیـــــــــم  

ایرانســــــــــــــــــــــل



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 آغــــا ما حوصلــــمون تو خونــــه سر رفتــــه بود ناجــــور :)

پاشــــدم رفتـــم یـــه پاســاز یـــه خورده اونورتـــر ا خونمــــون

دیــــدم نـــه!!! حوصـــله اینــم نـــدارم هــــی غـِــر بخـــورم!!!!

دَم دَر بوتیکــ واستــادم (بوتیک دوستــــم بود)

کنـــار یـــه مانـکـن

نمــــیدونم چـــرا بــاز منو مـَــرض گـــرفت اومـــدم ادای مانکنـــرو در

بیـــارم 

بـــدون حـــرکت واستـادم

یهـــو دو تا دختــــر از دور اومــــدن اولـــی اومـــد دس زد بـــه لباس

مانکنـــه رو بـــه دوستــش گفــت : واییییییی اِلـــــــی نیگا این چقـــد

قشنگـــه بخـــر بـــرا مهــــدی 

»»»»تــــو کل این مدتـــ منـم تــــو ژســت مانکنـــی بودمــ««««

اِلــــــی خدا خیــــر داده هــــم اومــــد سمت مـــن و گفــت : نـــخیـــرم

اینکـــی خوشگلتـــره همینکـــه خواست دس بـــزنه بـــه لباس مـــن 

یــــه تکونــــی خوردم گفــتم: رنـگ بنــــدیای دیگشـــم ...(هنـــــو

حـــــرفم تموم نشـــــده بود ) کـــــه دوتــای همچـــــی جیغییییییییییییییی

کشـــــیدن

کــــه یـــه لحظــــه احساس کــــردم زمین داره میلـــــرزه

مـــارُ میگــــی چنـان نعــــره کشــــیدم ا ترس زود پریــــدم تو بوتـــیک

هیچـــی دیگـــه این دوستمون کف مغاز ذوق مــــــــرگ شــــد 

ملتـــم کـــه از خنــــده ریســـــه میــــرفتن =))



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 عاقا از من به شما نصیحط ، وختی سوار ماشینید به عابرای گرامی تیکه

نندازید 

عاخه ما رفته بودیم مسافرت خیرسرمون گفتیم شیرین کاری کنیم یه یارو

داشت رد میشد بهش گفتم هی داداش بند جورابت بازه!!!

حالا یارو داش دنبال بند جوراب میگشت هیییچ .اوج فاجعه اونجاس که

همون موقع بابام وایساد از یارو آدرس پرسید!!!!

من

یارو

بند جوراب

بازم من



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم

آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم...

هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم... وسط پل به ناگاه

به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم....... به سمت

راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید... چپ، موتوری هم چپ...

خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت

شد تو رودخونه...

وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین

ببینم چه بر سرش اومد ، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده... با

محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده ...

مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده

اندوهگین بودم... در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم،...

باحیرت دیدم چشماش را باز کرد ... گفتم این حقیقت نداره... رو کردم

بهش و گفتم سالمی...؟

با عصبانیت گفت: " په چونه مثل یابو رانندگی موکونی...؟ "

با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم... گفتم آقا

تورو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده....

یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده ؟ شی موی تو ؟ هوا سرد بید

کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نوره .... !!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه روز تو جاده شمال داشتم میرفتم، یه دفه یه گاو پرید وسط جاده منم

محکم زدم رو ترمز و خیلی شاکی شدم

شروع کردم به بوق زدن، دیدم همینجوری وایساده وسط جاده عین بز داره

منو نیگا میکنه ،یعنی درگیر جذبش شده بودم

اومدم پیاده شم دیدم گاوه یه نگا به من کرد، یه نگا به تابلوی محل عبور

حیوانات، بعد یه سری به نشونه افسوس تکون داد و رفت...



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 گوشی پسر داییمو گرفتم رفتم تو مخاطباش

(آره بی اجازه مشکلی دارى!؟)

میبینم نوشته؛

خیابون قفاری *********09

خیابون قفاری،قفاری۵ ************09

خیابون ........

ازش میپرسم اینا چیه؟

میگه اینا تو هر خیابونی شماره

میدادم به همون اسم ذخیره میکردم!!!!

از ما گفتن بود خانوما حواستونو

جمع کنین!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه استاد داریم کچل و بداخلاق .امروز سر کلاس دانشگاه کلاسش

کوچیک بود سریع پر شد. بعد یه دختره اومد از وسط اومد تا ته کلاس دید

جا نیست بر گشت . یهو استاد گفت چرا نمیشینی؟ گفت استاد جا

نیست کجا بشینم. استاد گفت بیا بشین رو سر من.

منم که سرم تو کار خودم بود یهو سرم رو اوردم بالا گفتم : استاد اونجا که

لیز می خوره...

کلاسی رو میگی که کسی جرأت خندیدن نداشت. منفجر شد.

من

استاد.

دانشجوها.

وبلاگ کلاس.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 سوم راهنمایی امتحان کلاسی جغرافی داشتیم!

خلاصه برگه درآوردیم و سوالهارو نوشتیم! تو 5 دقیقه اول جوابها رو یا

درست یا غلط نوشتم و اومدم برگه رو بدم و برم, آق دبیر گفت زودتر از 20

دقیقه برگه تحویل نمیگیرم!

خب منم رفتم نشستم سر جام, برگه رو گذاشتم ته میز,خودم نشستم

سر میز!

بعد چن دقیقه حوصلم سر رفت حواسم هم سر جاش نبود,با خودم گفتم

بذار ببینم جوابهایی که دادم درست بودن یا نه!

خلاصه حواسم نبود دست کردم کیفم کتاب جغرافی که نیم متری

بود(5سال پیش) درآوردم شروع کردم ورق زدن(البته نه پنهانی و برای

تقلب, بلکه خیلی عادی)

برگمو برداشتم و جوابهای کتاب مقایسه کردم و چن تا رو درست

کردم,بعد کتاب گذاشتم تو کیفم! 20 دقیقه شده بود پاشدم برگمو دادم

رفتم!

جلسه بعد نمره هارو خودندن منم 20شده بودم!

به جون خودم این خاطره برگرفته از حقیقت بود!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 آغا هر کدوم از رفیقهای ما که نامزد کرد یه هفته بعد ابروهاش رو

برداشت، تا چپ چپ نگاهشون کردم همه گفتند: خودم برنداشتم که،

خواب بودم خانمم برداشت

خو لامصب بهانه بهتر بیار، من یه بار با موچین یکی از ابروهامو کندم تا نیم

ساعت از دردش گریه میکردم

من

رفیقهام

نامزدهاشون

آرایشگر سر کوچه



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 همـــی چنـــد میــن پیــش یــه ســاندویــچ کـالبــاس درســت کــردم

رفتــم تــو تــراس داشتـــم بـا گوشـــی با دوســتم حــرف میــزدم گفــت

چــی‌ مــی‌خوری گفتــم ســاندویــچ ولــی‌ حیــف نوشــابه نیســـت یــه

چنــد دقیــقه بــد دیــدم یــه نوشــابه بســته بــه طنــاب داره میـــاد جـلوم

از تــراس طبـــقه بالا!!!!

دختــــر همسایمـــون تــو تــراس بود شنیـــده صــدامو بــد از بــالا میگـــه

بگیـــر نوشـــابرو منــم هــی‌ اصرار کــه نمـــی‌خوام مرســی‌ شــوخــی‌

کــردم عاطفـــه خانوووم اونـــم هــی‌ می گفـــت نــه بگـــیر آخــر گفتــم

:خــو لاعقــل بیــار پــاییـــن دره خــونه 

آغـــا این بش برخـــور گف : اصـــــن نمــــیدمت پـــــــرو :| 

هیچـــی دیگـــه نوشابــــه رو کشـــید بالا 

منـــم تو آ خــــرین لحظـــه با یـــه حـــرکت پـــرشــی که فک کنم عمـــرا

یه دو میدانـــی کار المپـــک بتـــونه ایقـــد بپـــره !!!

پـــــریدم نوشــــابرو گـــرفتم :

همچین دخمـــل همسایـه‌هــای با مــرامـــی‌ داریـــم =))



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه سری  تو دفترم نشسته بودم گفتم کسی که نمیاد یه شیمیایی در

هوای اتاق رها کردم که یهو مدیرمون درو باز کرد اومد تو :))

بیچاره هی رنگ عوض کرد گفت چقد اینجا بو میاد منم

حسسسسساسس

گفتم از این فاضلاب بو میزنه بیرون من بیچاره همش باید تحمل کنم خفه

شدم تو این اتاقD:

فرداش یکی رو فرستاد برا اتاقم تهویه هوا نصب کردنD:

ینی هوش که نیست ابر کامپیوتره D:



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دایی کــوچیکم دانشگــاه اصفــهان درس می خــوند خـــونه

دانشجـــوییُ اَ این بســاطا!

یــَک بــر وبچٍ شیـــطونیم بــودن تــانک! یه پیـــرزنٍ همســایشون بوده

واسشـــون بعضــی وختـــا غذا می بـــرده کوفت کنــن!

آقـــا یه روز داییــمُ یکی اَ رفیــقاش میـــان خونــه بو ســوختگی ناجـــور

میاد! میــرن تو آشپـــزخونه می بینــن کتــــریُ که صُب گذاشتـــن رو گاز

زیرش روشـــن بود! فجیــــع داغ بوده اینـــام نمی دونن چیــکا کنن اَ

پنجـــره پرتش می کنـــن تو خیـــابون! 

هــار هــار می خنــــدن به اوسکــل بازیشـــون!

پس فـــرداش میـــرن بیـــرون یهـــو پیـــرزنَ رو می بینـــن با یه ســـرٍ باند

پیچی شده!

داییــم: حاج خـــانوم خدا بد نـــده؟ ســرتو بستـــی؟؟

پیـــرزنٍ: وااااای علیـــرضا مـــادر نمیـــدونم کدوم از خــدا بی خبـــری یه

کتــــری داغ پرت کـــرد زارت خــورد تو ســـرم! الان ســرم هم

شیکســـته هم سوختـــه! ببخشیـــد دیشب نتــونستم شــام بیــارم

واستـــون!

آقــا اینـــام آسفــالتُ گاز میـــزدن اَ یه طـــرفم ناراحت شدن!

داییـــم: خاک برســـرش! کثــافت! دستـــش بشکنـــه! تو آب جوش

بپــزنش !بعد آخـــرش گفته: ایشــالا که خدا نمی کنـــه:)

هیچی دیگه به رو مبارکشـــون نمیـــارن تا وختـــی که جم می کنـــن

بیـــان تهـــران بهش میگــن!

پیـــرزنٍ هم طفلـــی فقط می خنده!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 رفتم در خونه عمم, عمم يه بچه 8 ساله داره بعد در زدم اومده دم در درو

باز كنه گفت كيه گفتم: منم منم آقا دزده اومدم همه خانوادتو بكشم D:

آقا اين, جورى ترسيد از همون داخل حياط تا داخل خونه مى دويد و هى

گريه ميكرد رفت داخل بعد از چند دقيقه ديدم شوهر عمم و پسرعمم با

چاقو ميوه خورى اومدن دم در از پشت در اول گفتن كيه منم از رو نرفته

گفتم قاتلتون بعد شوهر عمم گفت ميگى كى هستى يا نه گفتم منم تو

باز كن ميفهمى 

خخخخخخخخخخخخ

درو باز كردن تا منو ديدن اينقد فحشم دادن كه ديگه تصميم گرفتم ديگه از

اين كارا نكنم  



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 هفته پیش خونه یکی از دوستام روضه بود،آخرای روضه بود ک داشتیم

خرما و حلوا پخش میکردیم دوستم ظرفه حلوا رو جلو ی خانمی گرفت

بیچاره خانمه هول شد برگشت ب دوستم گفت:

ایشالله حلوا عروسیتو بخوریم:))

آقا من و داری هرکاری کردم ک نخندم یهو...

پووووووف ترکیدم از خنده:)))خخخخخخخخخ



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 امــروز مــامــی بــرای نهــار مــرغ ســالــم گــذاشــته بـود تــو فــر

بعــد بــرا اینــکه خــلاقـیـتــش رو بــه رخ بـکــشــه یــه چنــدتــایــی

گنــجــیشـک هــم گــذاشتــه بــود کنــارش کــه هــم زمــان پخــته شــه!!!!

هــه

یــه گـنـجــشــک هــم گــذاشــته بـود تــو شیــکم مــرغــه کــه همچـــی

نایس شــه 

حلاصه اینــکه نـشـســتیم ســر سـفــره

غــذا رو آوردن

مــا هــم مشـغول شــدیم

خواهـــر کوچولــوم قاشــق رو زد تــو سینــه مــرغـه یوهــویی کنــجشـکه

تــوی شیـکــم مــرغه پــرید بیــرون

چنــان جیــــــــــــــــــــغی زد کـه یه زمــین لــرزه اوووف ریشـــری اومــدا

بهــش میـگم چــته ؟

میگــه نیـگاکــن ایــن ملغه بدبخت جـوجــه داشــته تو شیکمش

بـد موقــع سـرشــو بلــیدن جـوجــش تــو شیکـــمش مُــــــــرده

(((جهــت اطلاع دوســـتان مـــــــــرغ تخــم گــذاره )))

هیچـــــی دیـگـــه از ظـهــر دارم تیــکه هــای سفـــره رو کــه گــاز زده

بــودم از لای دنــدونــام در میـــارم :)



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 چند روز پیش ، صبح میخواستم برم سرکار دیدم داداشم به طرز

وحشتناکی داره خر خر میکنه ازش فیلم گرفتم گذاشتم تو فیس بوک بیا و

ببین چه غوغایی به پا کرده 1000 تا بازدید کننده داشته و همه از دم

کامنت گذاشتن یعنی خودش صدای خر خر ش رو بشنوه و فیلمش رو

ببینه کله منو کنده . از ترسم برش داشتم از فیس بوک

خواهرم من آخـــــــــــه



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 عاغا ما یه خاهر دهه هشتادی داریم که خدا نصیب هیچ بدبختی نکنه این

فاجعه رو!از اون پنج ساله هاشه!

یه روز سر ناهار برگشت زیر گوشم آروم گفت:دوستت دارم!بعدشم یه

چشمک زد!!!منو میگی!!کم کم داشت صورتم به حالت خندان درمیومد که

با یه پوزخند گفت: حالا ذوق نکن گولت زدم!!!عوض اون روزی که تو گولم

زدی!بعدشم یه نفس راحت کشید انگار بار سنگینی رو از دوشش

برداشتن بقیه ناهارشو خورد!

من

دهه هشتادی ها



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دوستـــم زنگ زده منم حـــموم بودم! مـــامـــانم میـــاد بالا صداشـــو

میشنــــوه بر میداره!

مــــامــــان: سلام پــویان جان! خـــوبی گل پسر؟؟

مامان خــوبه؟؟ سلام برســـون! امیـــــر؟؟ نه! به مـــن چیزی نگفتــــه با

نیمـــا و شهــاب و ... رفتن شمـــال (آخـــه الان؟ ) گفتش به توام چیزی

نگیـــم ولی گـــوشیشو جا گذاشته ســـربه هوا! ناراحت که نشدی ؟؟

مــــن داد میزنم: مــــامــــان چی میگی؟؟ 

مـــامـــانم: خب دیگه پـــویان جان یه مدت محلش نذار خـــودش

پشیـــمون میشه! :) بای!

اومــــدم بیــرون میگم : مـــامـــان چرا دروغ میگـــــی؟؟ 

مـــامـــانم: زندگی را نفسی ارزشٍ غم خـــوردن نیست / آنقـــدر سیر

بخند که غم از رو بــــرود :)

مـــن: چه ربطی داش؟؟ جـــوابه منُ بده!

مـــامـــانم: ربطش اینٍ که بخنــــد چون نمیشه کاریش کــــرد طفلی

خعـــلی شوکه شد گف امیـــــرُ من کارش داشتم خـــودشم میدونسته

وای وای!

مــــن: دمت گـــرم دیگه با این چـــاخان کــــردنات!

زنگ زدم به دوستــــم میگه: میخـــواستم پاشم بیام شمال همونجا

ســـرویستون کنم! 

نه مـــامـــانٍ دارم من؟؟ مـــامـــانــــه؟؟ :(



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 کلاس سوم ابتدایی بودم..گلاب به روتون یه روز بیرون روی شدیدی

( همون اسهال حالا) به ما دست داد... هیچی دیگه مادرم یه نامه نوشت

داد بهم گفت بده به معلم کاریت نباشه..ماهم انکام دادیم..

اون روز با خیال راحت اجازه می گرفتمو میرفتم دستشویی... فرداش خوب

شده بودم ولی من داشتم از موقعیت استفاده می کردم هی از کلاس

جیم می زدم بیرون..

روز سوم شد معلمه شک کرده بود...میدید زیاد میرم بیرون دفه آخرب

اجازه نداد برم بیرون..منم حوصلم سر رفته بون افتضاح

با کمال خونسردی رفتم جلو میزش گفتم: حانوم اجازه من باید برم

دستشویی بخدا خیلی تشنمه -(

میگن دروغگو کم حافظه میشه ها 

هیچی دیگه اونم فهمید ..یه لبخند زد گفت برو... منم واسه اینکه عذاب

وجدانم کم شه یه سر هم رفته دستشویی یه چند مینی نشستم

خلاصه !



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 خیلی دو دل بودم این خاطره رو بذارم

چون برا بقیه خنده داره ولی برا من

گریه داره)":

چن سال پیش که بچه بودم از این گودزیلاهایی که میگید خیلی شیطون تر بودم:))

با پسرخالم تو روضه با خودمون گلاب و بتادین برده بودیم وختی که گفتن

چراغارو خاموش کنید ما هم تو یه کاسه بزرگ آب و بتادین و گلاب و قاطی

کردیم و بردیم جلو ملت، اونا هم دست میکردن توش و میمالیدن به

صورتشون چون فکر میکردن گلابهD:

وختی چراغا روشن شد همه داشتن قالیارو از خنده چنگ میزدنD:

هیچی دیگه قسمت بدش برا من این بود که فهمیدن کا من و پسرخالمه و

یه کتکی خوردیم که تو تاریخ نوشتن)":



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 به دوستم میگم میری فیس بوک؟

برگشته میگه فیس بوک دیگه خــــَـــز شده

منم گفتم آره بعدش با یه حس غرور میگه من میرم یاهو چت میکنم خیلی باحاله

فک کنم تازه یاهو رو پیدا کرده

یه سوال داشتم ... میدونید کلا کی نابود میشیم؟



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یـادمــه اول ابـتـدایـیـی . شــاگــرد اول مــدرســه شــدم. سـر صـف قــرار

بــود کــه بهــمــون جــایــزه بـدن !!!!

خعلی شیک و مجلســی رفـتــم بالا رو جایـگـاه . یـه خانوم معلـم ِ

مهـربـون داشـتــم کــه مــاه بــود!!!

مـوقــع جــایــزه دادن، اومــد دمــه گــوشــم بـگــه آفــریـن پســرم، مــن

بهــت افـتـخــار مـیکـنم!!!!

فکــ کــردم میـخــواد مـنــو بــوس کـنــه!!!!! هـــه :) منــم جـلـوی ملتـ و

کلــی مـعـلـم پیش دستــی کــردم ماچــش کــردمـ... 

مـعــلــم هــای مــرد، هـمــه فـشــار خــونـشـون افـتــاده بــود و آب و

قـنــد و غــش و ضـعــف کــرده بــودنــد

هیچــی دیگــه خـودش کــه ا خـجـالت آب شـــد . بعــدشــم بـه مـامـیم

گفــت : خــانــوم ایــن بـچــتون جلــو مـلتـ مــارو مــاچ کـــرد!!!! 

مـــن

مامـی

مــدیر مــدرسه



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 ی بارم ی مسابقه مهم فوتبال داشتیم از مدرسه تعطیل شدم باید خودم

رو سریع به زمین بازی می رسوندم.

اومدم خونه ساک ورزشیم رو بردارم برم که هرچی گشتم شورت ورزشیم

پیدا نشد,اعصاب داغونه داغون

****مامان شرت ورزشیمو ندیدی؟

مامان:چرا برو تو یخچال زیر قابلمه قرمه سبزیس

بابام و حسین خندیدن,منم ناراحت شدم درو کوبیدم رفتم بیرون(درکوبیدن

خوراکمه)

با اعصاب داغون ی تاکسی گرفتم که برم سر مسابقه,اینقد فکرم مشغول

بود که موقع پیاده شدن ی ده تومنی به راننده دادم گفتم"شرمنده آقا

شورت ندارم"(اومدم بگم پول خورد مثلا خیر سرم)

مسافرا و راننده داشتن دستگیره ماشینو گاز می زدن,خدارحم کرد

تصادف نشد



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 امروز اولین جلسه آزمایشگاه انگل شناسی داشتیم

اول صبح بود رفتم در آزمایشگاه دیدم بستس اعصابم خورد شد یه خانم

اومد اونجا گفت بهم درش زوریه.منم با اعصاب آروم با لگد در رو باز کردم

جاتون خالی بعدش فهمیدم یارو استادمون بود

دیگه خودتون تصور کنین چی شد

مدیونین اگه فکر کنین حذفم کرد



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یــه هـمـکـلاسـی دخـتر داشـتـم طفــلـک خـعـلـی سـاده بــود!!!!!

یـه روز بـاهـاش قـرار داشـتـم واسه آزمـایـشـگـاه دیـر رسـیـدم!!!

گــف چــرا دیــر کــردیــن؟ 

مــن: سلـف بـودم!

- سـاعـت 4 عــصــر؟! سـلـف کـه الان تـعـطـیـلـه!

داشـتـم دیگــا رو مــی شـسـتــم!!!! :دی

- دیـگ؟! مگــه شمــا باید بشــوریــن؟!

دیــدم بــاور کـــرده زدم بــه لــودگـی: آره! هــر تــرم قرعــه کـشـی مــی

کـنـن یـه بــار تــو تــرم نــوبـتـت مـیـشـه!!!!

مـــن پارتــی داشـتــم امــروز شـسـتــم. بعـضـیا بـدشـانـسـن شــب

امـتــحان نــوبتـشــون مــیـــشه!

آقــــا ایــن رفــ تــو فـکــر... 

فـــرداش دیــدم عـیـن مــاده پــلنــگ زخـمـی اومــد طــرفــم! نــگـو بــعــد

نــاهــار رفـتــه تــو آشـپـزخـونـه سـلـف التـمـاس و زاری کــه بــزارن دیــگ

بـشــوره!

آشــپــزام فــک کـــردن نـــذر داره یــا خــلــه

گذاشتــن بــشــــوره

بعــد گــفــته: بــی زحـمــت اســم منـــو از قــرعــه کشـــی خـــط

بــزنــین، شــب امتـــحان بــه مــن گیـــر نـــدین!

اونــام هــاج و واج! قـضــیه رو گــفــته آشــپزا ترکـیـــــــــدن :))))

ینــــی کف همون آشپزخونه هیلیکوپتـــری میــزدن گــویا 

ســرآشــپز ســلــف ســــــر ایــن جــریان هــمیـــشه هـــوای منــو داره و

تــه دیــگ و گوشـــت قـلمــبه میــذاره بــرام :)



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

فسقلـی بـودم بـابـام مـنـو بـرده بــود سمینــار سـخـنران هــم اونطـرف

داش لوح تقدیــر و ایـنا مــیداد منـم حوصــه ام ســر رفــته بــود پـا شــدم

رفتــم رو ســن مـیـکـروفـونـو ورداشــتـم

شــروع کــردم بــه خــوندن شـعــرای مهــد کــودکـمــون

کل حضــار لبــخــند مـلیــحی بـه چهــرشووون نیشس...

یـهــو دیــدم بـابـا اینهـو پلـنــگ گــرســنه داره مـیـاد سمـتــم

منــم کــه بــه شــدت احـسـاس خـطــر میــکــردم فــــــرارو بـه قــرار

تــرجـیــح دادم و بـابـا بــدو مــن بــدو

منــم کــه ریـــزه مـیــزه بـــودم از بین ملتـ سـریــع رد میشـــدمو داد

میــزدم: هلـپ مـی هلـپ مـــی (تازه یاد گرفـته بــودم) میــخـواد منــو

بــزنــه!!!!!!

چنــد نفــر کــه اصــن افـتاده بــودن کـف ســالن ریســه میــرفتــن

بقیــه هــم در حال ذوق کــردن بــودن، ایــن مــاراتون حتـــــــی تـو تامــو

جــــــری هــم بــی ســابقه بــود تا اینکــه بـابـام منـــوگرفــتو تــا

مـیخــوردم مـنــو زد

باباس دارم من؟؟؟؟‬ 



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 إهم میخوام یه اعترافی کنم :)

من کوچیک که بودم فامیلا اومده بودن خونمون. منم شیطونی زیاد میکردم

و رو سرو کول شوهر عمم میرفتم . تو نگو این اعصابش خورد شده بعد منو

بغل کرد :) 

نامرد یهو یجوری من معصوم رو :) یواشکی زد که کسی ندید . منم از اون

موقع از این عقده گرفتم. واسه هم موقع گذاشتن سفره شام چون پاش

درد می کرد یه جای خاصی مینشست من گفتم به مامانم که بده من

بشقابش رو می برم. بعد رفتم یه گوشه قشنگ بشقابش رو لیسیدم :)) 

اونشب اون بشقاب از غذامون واسم خوشمزه تر بود.

باور کنین من هیچ نسبتی با این گودزیلا ها ندارما . حقش بود ولی :))))))



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 عکاس سرکلاس درس آومده بودتا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيره.

معلم هم داشت همه 
بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که

دور هم جمع بشن 


معلم گفت:ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه ‌تون بزرگ شديد

به 
اين عکس نگاه کنيد و بگيد:

اين احمده ،الان دکتره. يااون مهرداده، الان وکيله
يکى از بچه‌ها ازته کلاس

گفت : اينم آقا معلمه، الان مـــــــــــــرده



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 به شوهرخالم میگم سیگار نکش ضرر داره ، میگه : کی گفته ؟ میگم

دانشمندا ، میگه دانشمندا غلط کردن!! 

جالبش اینجاست که چند دقیقه بعدش داره با بابام بحث میکنه میگه :

شنیدی دانشمندا گفتن جهان میخواد تموم شه؟

ایشون خیلی بین دانشمندا تبعیض قائل میشن



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 آبـجــی کـوچـولــوم ۱ مــاه اســـرار میکـرد بــراش یه فنـــچ (ایــن پـــرنده

ریـــزه مــیزه ها)بخـــــرم!!!

کـــلـی پول دادم بابت یـه فنــچ دلشو شــاد کنـــم !!!

خــردیم آوردم خــونــه از خوشحالــــی بال بال میزد جیگـــرم (آجـــیم)

حالا رفتـــه مدرسش !!!!

۲ روز نشــــده دایـیم اومده خونـــــه چادر گذاشــته ســرش، صــورتشــم

پوشـــونده، رفتـــه ســـراغ فنچ 

جلـــو قفسه فنچــه یهو چادرو باز کرده گفته: بهههههههههه!!!!!!

فنچــه هم از ترسش جــان بــه جان آفـــــرین تسلـــیم کــــرد ، ینــــی در

دم مـــــرد

داییـــمم از تـــرس ما آروم در گوش فنچـــه میگف :

پاشــــووو عــــزیزم تو رو خــــدا نمیــــر 

یخورده جنبــــه شوووخــیم بد نیس 

پاشـــوووو 

ای خــــدا چه غلطــــی بود کـــردم 

رفــــتم پهلوش میگــــم دایی آخــــه این چه کاریـــه!!!! منـــم بودم تــورو

این شکلــــی میدیدم زهـــره ترک میشـــدم :دی 

هیچـــی دیگــه پووول ۱ فنـــچ بعــلاوه حــــق الســکوتـــو ازش گــــرفتــم 

داییــم : همچــــی حله دیگـــه دایــی؟؟؟

مـــن : آره دایــــی جون خـیالت تخــت شمــــا بــــرو یه مدت این دور و

ورام آفتابــــی نشووو من حلش میکـــنم :)

الانم پاشـــم بــــرم بـــه مـــامــــی جـــریانو بگـــم !!!!

اونـــم زنگ بزنـــه بــه دایــــیم یه قشقرقــــی بپـــا شـــه

بسمون نیس این همـــه یک نواختـــی؟؟؟ یه خوردم هیجان بدیـــم بــه

فک و فامیل :)



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 بـــابـــام یادش رفتـــه نون سنگک بگـــیره دم در واستاده منــــو صدا میکنه 

مــن : بلــه بابا ؟؟؟؟

بابام:یادم رف نون بگـــیرم حالا چیکار کنـــم ؟؟؟

مـــن بعـــد کلـــی تفکـــر : ببین من میـــــرم بالا تو زنگ بزن بگــــووو

تصادف کــــردم 

بــابــام زنــگ زده میگـــه: بــه مـامــانت بگــو تصــادف کـــردم وایــســادم

افـــسر بیـــاد نگـــران نـــشو 

مـــن :مــامـــان بــابــا مــیگـــه تصــادف کـــردم وایــســادم افـــسر بیـــاد

نگـــران نـــشو !!!!!

و ایــنجانــب مـامــان بنــده بعــد از شنیـــدن خــبر : عــــــــه! خوووو حــالا

تــا برســه نــون سنــگکا خشــک مـــی‌شـــه کـــه :))

هیچــــی دیگـــه بابام خودش شنــید رفــــت نون سنگک گــرف اومــــد

هـه!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 آغــا مـا تـاحـالا آنـانـاس نخــورده بــودیــم نمــیدونستیم میــوش چــه

طعمـــی میـــده!

بــابـام خــریـد اورد خــونه مــام همــه چشـــامون داشــت در میـــومد !!!!!

منــو آجـــــی کوچیـــکم اســـرار داشتــیم قبــل شــام بخـــوریم بـابــام

گفـــت نــه بــذا بعـــد شـــام میخـــوریم!!!!

بعـــد از شـــام انـانــاس رو گـــذاشتـــیم رو سینـــی و همـــه دورش

گـــرد کـــردیم پوســـتش رو کنـــدیم و . . .

آجـــی کوچیکــم: بابا چــلا وســطش سفـــته آخـــه؟

بــابــام:فــک کنــم کــامـــل نرســـیده بـخــور دخـــترم خــاصیـــت داره!

مــامـــانم : علــــی "اســم بـابـام" چـــرا ترش اخــــه؟

بــابــام:حتـــما تــو بار بـــش فشـــار اومـــده اون یـــه قسمـــت لـــه

شـــده و تــرش شـــده!

مــــن:بــابـــا بخـــدا کمپــــوتش شـــیرین تــر از ایــن حـــرفاســــتااا! :l

بــابـام:بخـــور دیـــگه خاصـــیت داره!

بعد از 1 ســـاعت نشـــد همـــمون هـــر 5 میـــن یــه بار تـــو

دستــــشوی اوق میــــزدیم!

بــابـای میـــــوه شــناس داریـــم ما؟



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 ســــر ظهری تو خونه دراز کشـــیده بودم و TV میــدیــــدم

یههههــو متـــوجــه شـــدم کــه یه نفـــر از تـــو کـــوچه داره اسمـــمو بــا

بلـــندگو صـــدا میـــزنه!!!

اولــش فـکـ کـــردم شـاید با کــس دیگــه ی کــار داشــته باشـــه امـــا بعــد

از چنــد ثانیه اســم و فامیـــلو با هـــم صــدا زد

یا حضــــرت ِ عباس نکنه پلیس ملیســــی چیزی باشـــه؟؟؟؟

خووودایا بـــاز چـــه دستـــه گلی بـــه آب دادم؟؟؟؟

رفتـــم تــو کــوچــه دیــدم یــه وانــــت ســـبـزی فروشـــی جلـــو در

خـــونــه واســتاده بهـــش گفتـــم : منــو از کجــا میشــناســی؟؟؟؟؟؟

امـــرتووون؟؟؟؟

گفت : مـامــانــت ســر کــوچــه ازم ســبزی خــریدو گفـــت بیــام اینــجا

صدات کنــم کــه بیــای پووولشـــو بدی 

بیــا اینـــم سبــزیاتــون 

فک و فامیله دارم من؟؟؟؟



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 داشـتم رانـندگـی میـکــردم . جلـوی مـن یـه بـی ام دابلـیـو بـود و جـلـوی

اونــم یـه پـراید

ترافیـک بـود . 2تـا دخـتـرم وایـســاده بــودن کـنار خیـابـون 

پـرایـد رد شــد آنـچـنان اخـم و قیـافـه شــاکـی بـه خـودشــون گـرفـتـن کـه

بـیـا و ببـیـن 

بــی ام دابلـیو رد شـد نیـش شــون 1 متـر باز شــد . مـن نفـهمـیدم یـه

لحـظـه مـثل آفتاب پرسـت رنـگ لپشـونم قـرمز شـد . 

پســره رفـت و مـن کـه رسـیدم (پرشـیا) هـمـه چـیـز برگـشــت ســر جـای

اول و دو باره اخــم شــاکــیانه 

چــی بـگـه آدم آخــــــه ؟ 

انـگـار مـن گـفـتـم کـه اون بـی ام دابلـیو محــلشــون نــده ... !

یـا انـگار مــن و اون پــرایــد ســرطــان داریــم یــا گــدایـیـم چـسـبیـدیـم

کـه اونا یـه فـال حـافـظ ازمــون بخــرن ، یـا انـگــار آدم کــشـتــیم .... 

بــی ام دابلـیو نـداریم جـاش یـه تـیپـو چـهـره جــذاب داریــم

هــرچــن فکـ کـنـم دیگــه مهــم فـقــط پــوووولـه پــول :|



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

داریــــم بـــا بـــابـــام فـــوتبــال میــــزنیم , مـــامـــانم اومـــده دو

شـــاخـــهَ رو کشیــــده بیـــرون میگــــه: اووووف چــــقد شمـــا بازی می

کنیــــد؟؟ پاشــین بیـــاین کـــارتون دارمممممم : )

مـــن و بـــابـــام داد بیـــداد کـــه چــــرا بازیــمونو خــــراب کــــردی؟؟

مـــامــــانم: خــــونواده مـــارو باش ! کــارتون دارم خـــو!

پاشیــــن بیـــاین!

آقـــا مــام رفتیــــم کنـــارش! 

بــابــام: چیـــه خــــانومــــی؟؟ راجع به دانشگـــاس؟؟ 

مـــامـــانم: نــــه بابا : )

مــــن: پَ چیـــــه؟؟؟ خــــــداااااا !

بـــابـــام: خـــفه شـــو امیـــــر بچـــه پـُر رو! عزیـــزم بگـــو ؟

مـــامـــانم دستــاشو میــــزنه به هم: وااااای بـــاورتون نمیشـــه ؟!

شمـــا میــــدونستــین اگـــه بالٍ پشــهَ رو بکَنیــــد و تو محیط ولش

کنیــــد بعـــد از چن روز میــــمیــــره : )

مـــن و بـــابـــام : (O_O) 

مـــامـــانم: حتمـــاً می پـــرسین چــــرا؟؟ چـــون نمی تونه پـــرواز کنــــه

و واسه خـــودش غذا پیـــدا کنه در نتیجــــه میمیــــــره : )

یعنــــی گـــور به گــــور شه اون پشـــهه! 

مـــن و بابام نمیـــدونستیـــم بخنـــدیم یا گــــریه کنیـــم؟؟ :|

مــامـــانم میگـــه: خُــــب دیگــــه امیـــــر مـــامـــان اون پـــرتقالُ بنـــداز

بیـــاد ویتـــامین لازم دارم : )

مــــن ادامــــه بازیـــمو میخــــااااااام ! : "(

مـــامـــانٍ شیطـــونــــه داریـــــم؟؟ 

بخـــدا خــاک تو ســــرٍ همیــــن شیطنتـــاشم ! 



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 از اهدافم در دوران کودکیم برای اختراع کردن موارد زیر بود:

-توپی که سوراخ نشه

-مسواکی که یه بار بزنی یه هفته نخواد بزنی

-مدادی که بهش بگی خودش مشق بنویسه

-تفنگی که تیر بزنی قبل از این که به طرف مقابل بخوره گلولش آب شه !

-حذف این بوق لامصب کیسِ کامپیوتر که امواجش باباهه رو از 10

کیلومتری، عصبی، و آماده ی هجوم میکرد!!!!!

الان که فک میکنم میبینم ما عذاب کشیدیم این نسلم باید بکشه پس !

لذا با این که تواناییشو داریم اختراع نمیکنیمشون

باشد که گودزیلا ها ما را درک کنند



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 چند روز پیشا قبض آب خونه اومد 80هزار تومن صبحشم مامانم از

فروشگاه سر خیابونمون یه دستمال توالت خریده بود 6هزار تومن بابام که

اومد خونه و این صحنه ها رو دید ورژن قدیمی سنگ و کلوخو تو خونه به پا

کرد هیچی دیگه چند روزی میشه با خودم کلوخ میبرم توااااالت

گرونیه دارییییم خداااااا؟



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 من و مامان و خواهرم همیشه موقع مهمونی رفتن سر آینه دعوامون

میشه.بابام هم یه چند وقت ساعت میگیره میمونه پیش آینه.کوثر 5مین

.عاطی 5مین خانوم 10 مین 

یه همچین بابای منطقی دارما



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 اين برادر ما يه ابر گودزيلا (دهه هشتادی) داره همسرم اولين بار که

ديدش ازش خوشش اومد و علی رغم هشدارهای من باهاش خيی قاطی

شد اين ابر گودزيلا زنگ زده خونمون مادرم گفته همسرم عاشقش شده

دفعه بعد که اومده نه سلامی نه علیکی دستشو زده به کمرش میگه من

چکار کردم که زنت عاشقم شده

یعنی محبت به این گودزيلا ها به سخت ترين شکل پاسخ داده می شه

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
  • اوکسیژن
  • ریاح