تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 اقا ديروز يه گدا اومده جلوم من دلم سوخت بهش هزار تومن دادم برگشته ميگه داش اين كه چيزي نميكنه دلار گرون شده ها انگار تو باغ نيستي يه دو سه تومن بزار روش
من  
منم هزار تومن و ازش گرفتم
گفتم 
برو كار كن مگو چيست كار
كه جوهر مردانگيس كار
به نظر شما خوب گفتم !!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 دختر داييم مي خواست جلوي يكي از اين دهه هشتاديا

كه آلودگي صوتي ايجاد مي كرد قمپز در كنه با يه لحن تند و مقتدرانه

گفتش: «برو بسين شر جات»

يهو فضا ساكت شد. دهه هشتاديه كروكديليه آدم نما يه نگاه عاقل اندر

سفيه به ما انداخت و پوزخندي زد و رفت...

من موندم و يه دختردايي كتلت شده



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 آقا داییم اینا اومدن خونمون دخترش 4 سالشه رفته بود تو حیاط بازی کنه بعضی وقتام درو وا میکرد میرفت تو کوچه
داییم گفت برو دعواش کن تو کوچه نره
رفتم با اخم گفتم تو کوچه نری ها
گفت چشم
موندم دهه 80 و چشم
که یه دفه گفت ولی اگه بخوام میرم به تو هم ربطی نداره!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یه لحظه تصور کنید لوازم ارایش تحریم شه!
ای تو خیابونا میخندیم...
خدا کنه اگه اینجوری شد باهاش این کلیپسا که دخترا باهاش خودشونو شبیه شتر میکننم قحطی بیاد که خوشیمون کامل شه زندگیمون از این یکنواختی در بیاد!



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 رفتم کتابخونه گفتم ببخشید از سعدی چی دارین ؟

میگه کتابشو میخوای ؟

گفتم پ ن پ انگشتری ، لباسی  اگه موندی بده بخرم



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 با گل رفتم بیمارستان، نگهبان میگه گل برای مریضتون آوردین، گفتم پ نه

پ اومدم خواستگاری تو با این سیبیلات...



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 پیرمرده سوار اتوبوس شده، پا شدم از جام!
میگه بشینم یعنی؟ پـَـــ نــه پـَـــ پا شدم با هم قدم بزنیم!!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 به گودزیلای 8 ساله (مشخصا دهه هشتادی) که رفته جلو نشسته میگم ببین عزیزم تو خارج تو اروپا بچه ها عقب می شینن تازه کمربندشونم می بندن
دایناسور شیشه رو کشیده پایین میگه هر وخ رفتیم خارج باشه عقب می شینم!!!!!
ینی خدا اینارو افریده تا صبر مارو بسنجه ؟؟؟؟؟
نه شما بگین چی بگم بهش اخه؟؟؟



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 

شر بودن و شوت بودن چقدر با هم فرق دارن همین قدر بگم که یکی از فامیلهای ما برای اینکه بفهمه چقدر بنزین تو بشکه هست کبریت انداخته توش و همین باعث شد که از اتیش بترسه و دفعه ی بعد انگشت کنه تو هلدر لامپ و زمانی که فهمید برق هم خطرناکه " با ترقه ور رفت و ترقه تو دستش ترکید اما در کمال تعجب به جون خودم الان از منم سالمتره ...



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یبارم به دعــــوت دوستان تو یه همایش شرکــت کردم 
وسط برنامه بهـــــم گیر دادند که میکــــروفونو بگیر برو روی صحــــنه هر آیتمی که دوســـــت داشتی، اجــــرا کــــن
هیچــــی دیگه مام رفتــــــیم رو سن میکرفونو روشن کردم
من: خب قبل از هر چیز میخواســــــــتم خیر مقدم ارض کنم حضــــــــورتونو تو این همایش
و بعـــــدم دلیل اینکه من الان اینجا حضــــور دارم اینکه ما امشــــــــب به قید قرعه به یکـــــــی از عــــزیزان حاضر در همایــــش یه دســــــتگاه اتومبیل اهدا خواهیم کرد
فقط
فقط کافیه شمـــاره پشت صندلیتونو به شمــاره پیامک 30021 ارســــــــال کنید
عاغا ملتــــو میگی همچی برمیگشتن این ور اونور صندلیا رو چک میکردن که نگو
یه 1 دیقه ی که گذشــــــــت هیچـی پیدا نکردن 
منم ریلکـــــــس تو میکرفون گفتم: لـــیدیز اند جتلمنز شـووووخـــــی کردم باوا نکشین خودتونو 
یهووو یکی ا اون تـــــه برگشت گف مگــــه نیای پایین بچـــه سوسول من میدونمو و تو 
یکی دیگه از اون طرف یه پوست پرتقال پرت کرد بم مام جاخالی دادیم بخیر گذشت:دی
یکی دیگــــــــــشونم برگش گف: جوجه فشن تو اون بالا چه غلطی میکنی عاخه؟؟؟؟ 
هیچـــی دیگه هرچـــی میومد دستشون پرت میکردن طرف من
منم با یه نگاه معصومانه ا تو میکرفون گفتم:
»»»»غلــــــــــــــط کــــــــــــــردم«««««



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 یبارم به دعــــوت دوستان تو یه همایش شرکــت کردم 
وسط برنامه بهـــــم گیر دادند که میکــــروفونو بگیر برو روی صحــــنه هر آیتمی که دوســـــت داشتی، اجــــرا کــــن
هیچــــی دیگه مام رفتــــــیم رو سن میکرفونو روشن کردم
من: خب قبل از هر چیز میخواســــــــتم خیر مقدم ارض کنم حضــــــــورتونو تو این همایش
و بعـــــدم دلیل اینکه من الان اینجا حضــــور دارم اینکه ما امشــــــــب به قید قرعه به یکـــــــی از عــــزیزان حاضر در همایــــش یه دســــــتگاه اتومبیل اهدا خواهیم کرد
فقط
فقط کافیه شمـــاره پشت صندلیتونو به شمــاره پیامک 30021 ارســــــــال کنید
عاغا ملتــــو میگی همچی برمیگشتن این ور اونور صندلیا رو چک میکردن که نگو
یه 1 دیقه ی که گذشــــــــت هیچـی پیدا نکردن 
منم ریلکـــــــس تو میکرفون گفتم: لـــیدیز اند جتلمنز شـووووخـــــی کردم باوا نکشین خودتونو 
یهووو یکی ا اون تـــــه برگشت گف مگــــه نیای پایین بچـــه سوسول من میدونمو و تو 
یکی دیگه از اون طرف یه پوست پرتقال پرت کرد بم مام جاخالی دادیم بخیر گذشت:دی
یکی دیگــــــــــشونم برگش گف: جوجه فشن تو اون بالا چه غلطی میکنی عاخه؟؟؟؟ 
هیچـــی دیگه هرچـــی میومد دستشون پرت میکردن طرف من
منم با یه نگاه معصومانه ا تو میکرفون گفتم:
»»»»غلــــــــــــــط کــــــــــــــردم«««««



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

مادرم تو خونه داد زد و گفت كدوم الاغي ميوه خورد ظرفو نشست من:بابا بابا


مادرم


پدرم


من



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 غاغا یادش بخیر دوران مدرسه ما دهه شصتی ها
تو امتحان 2 گرفتم واسه اینکه گندش در نیاد خواستم جلوش 0 بذارم رفیقم گفت همه میدونن عرضه بیست گرفتن نداری جلوش 1 بذار تابلو نشه
منم اشتباهی پشتش گذاشتم به جای 12 نمرم شد 21 گندش در اومد و کتکو خوردیم هم از بابام هم از معلم
من ..........
بابام .............
فیثاغورث !!!!!!!!
همه (....)



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 زبان گوشیم عربی هست به دوست دخترم فرستادم جطوری کلم (منظورم گلم بود)
برگشت گفت کلم جد و آبادته
یکی نیس به این بفهمونه منظورم چی بود؟؟؟؟؟
اما خداییش از کلم هیچی کم نداره
هه هه هه



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 به جان خودم راست ميگم!
دختر عمه ام برگشته به مامانش ميگه مامان چرا بلوتوثت روشنه؟عمه ام با اعتماد به نفس كامل ميگه خب اگه روشن نباشه كه اس ام اس نمياد،يهو كل فاميل با هم رفتن رو هوا!
عمه ست ما داريم؟؟؟



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 بابام از این دستگاها که نشون میده خونه گاز مونوکسید و سرب و از این چیزا داره یا نه خریده و زده به دیوار(استانداردش باید عدد زیر پنج نشون بده) که عدد سه رو نشون میداد!آقا من کرمم گرفت رفتم یا هااااااااا اساسی کردم بهش دیدم تا هفت هشت رفت بالا!بعدش بابام رفت ها کرد دیدم رفت رو چهارده و صدای بوقش دراومد!یعنی یه وضعی بود واسه خودش
به این نتیجه رسیدم که هرچی آلودگی تو خونه هستش از صدقه سر خودمونه!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

ﻳﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﺻﻼً ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺖ ﺍﻳﻨﺘﺮﻧﺘﻮ ﻓﻴﺴﺒﻮﻙ ﭼﻰ ﻫﺴﺖ ...
ﻭﺍﺳﺶ 2 ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﺍﻛﺎﻧﺖ ﻓﻴﺴﺒﻮﻙ ﺩﺭﺳﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ
ﻓﻴﺴﺒﻮﻙ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ ...
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﭘﻴﺶ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ...

ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺩﻛﺘﺮِ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮏِ !!!
ﺧﻮﺏ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗِ !!!
ﺑﭽﻪ ﻧﻴﺎﻭﺭﺍﻥِ !!!
ﻣﻄﺒﺶ ﺗﻮ ﻳﻪ ﺑﺮﺝ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﻧﻴﺎﻭﺭﺍﻥِ ﻛﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻭﺍﺳﺶ ﺧﺮﻳﺪﻩ !!!
ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﻨﻢ ﻣﯿﺎﻡ ﺗﻮ ﻓﻴﺴﺒﻮﮎ :: ﻳﺎ ﺗﻮ ﺍﻳﻨﺘﺮﻧﺖ : ﻣﮑﺘﺐ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﯿﺦ ﻭ
ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ ((( یﺎ ﭼﺮﺕ ﻭ ﭘﺮﺕ ﺍﺯ ﭘﻴﺠﺎﻯِ ﺩﻳﮕﻪ ﻛﭙﻰ ﻣﻴﻜﻨﻢ، ﻣﻴﺬﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﻓﺮﻭﻡ ﻛﻠی ﻣﻴﺨﻨﺪﻡ ﻭ ﺫﻭﻕ ﻣﺮﮒ ﻣﻴﺸﻢ ...... 



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 این آمبولانسای بهشت زهرا که میندازن تو خط ویژه و آژیر کشون میرن هدفشون چیه؟
.
.
1-اون مرحوم دیرش شده؟
2-عزرائیل پشت فرمونه؟
3- دارن یکی رو میبرن بکشن؟



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

عید چند سال پیش مادرم توی کوچه همسایه مون رو که خیلی هم بی ریخت بوده میبینه و میاد بگه عید شما میمون و مبارک میگه :سلام عیدت مبارک میمون!!! …
همسایمون
مادرم
میمون 



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

 عاغا بچه که بودم (هنوزم هستم با اجازتون) یکی از تفریحات کاملا سالم بنده (:دی) این بود که وقتی برق محلمون میرفت،با دوستام میرفتم زنگ خونه ها رو فشار میدادم و چسب نواری میزدم روش.
بعدش که برق میومد انگار تو محله عروسی به پا شده بود... خخخ
اصن یه وضی....!!!!!
البته در این میان ساکنان محله چند فحش درست و حسابی هم نثار بنده و دوستان می کردند... بیخیال .... !!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

خسته و کوفته اومدم خونه داداشم رو در پذیرایی یادداشت گذاشته یه نوشته گذاشتم تو اتاقت برو بردار...
رفتم تو اتاق دیدم نوشته سرت کلاه گذاشتم یادداشت اصلی پشت همون برگه ایه که رو در بود...
رفتم یادداشت رو درو کندم پشتش نوشته یه یادداشت تو یخچاله زیر ظرف میوه ها...
منم حرصم گرفت بدون توجه به یادداشت یه نیمرو درست کردم و خوردم...بعد ناهار یادداشت زیر ظرف میوه رو خوندم دیدم نوشته ما رفتیم خونه خاله اما مامانم برات پیتزا که دوست داری درست کرده گذاشته تو فر...اما اگه نیمرو خوردی دیگه پرخوری نکن بذار اومدم باهم میخوریم...
خداوکیلی من سرم رو کجا بکوبم با این فک و فامیل؟



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

رفته بودیم خونه خالمینا شوأرخالم شامو که خوردیم رو به من کرد گفت اشکان قیمه ای که تو الان خوردی مال چند روزپیش بود وگفت آره این یخچال ما خدانگرش داره خیلی موادو تازه نگه میداره یه هو خودش فهمید سوتی أرو داده اومد جمش کنه گفت آره خدا نگهش داره یهو جمعیت ترکید هر چی دعای خیر بود برای یخچال کرد اگر این دعاهارودرحقه من میکرد پزشکی هسته ای قبول میشدم بدبخت ‏(نظرتون راجبه قیمه یک هفته مونده چیه؟ تامن باشم هوس قیمه نکنم )



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

اعتراف میکنم وقتی بچه بودم تو عروسی ازاین هزار تومنیایی که قلابیو مبارک بادداره ۳تا دونه گرفتم بعدش فرداش رفتم بقالی سر کوچمون یه پیرمرد خیلی پیری بود هزارتومنیا رو دادم بهش یه عالمه قاقالیلی خریدم ازش و نفهمید پولا قلابیه(فکر کنم اسم هشتادیا بددررفته ماهفتادیا حریف میطلبیما‏)‏



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

دیروز تربیت بدنی داشتیم، استاد یه مانع 20 سانتی گذاشت گفت یکی یکی از روش بپرین...
من یدفعه گفتم: نه حسن! خطرناکه حسن!!!
دیدم تمام بچه ها از خنده رو زمین پخش شدن...
یکی از بچه ها اومد بهم گفت اسم استاد حسنه!!!!
هیچی دیگه استادم منو حذف کرد.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻛﻔﺶ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﻛﻴﻔﻢ
ﻣﯽ ﺑﺮﺩﻡ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺯﻧﮓ ﺗﻔﺮﻳﺢ ﭘﻮﻝ ﻣﻴﮕﺮﻓﺘﻢ ﻣﻴﺪﺍﺩﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻳﻪ ﺩﻭﺭ ﺑﭙﻮﺷﻦ
ﺷﻢّ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭ



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

یکی از نشانه های ادبم اینه که وقتی با بابام حرفم میشه هیچی بش نمیگم وایمیستم هرچی دلش خواست بم میگه و بعد از اینکه حرفاش تموم شد میرم از خونه بیرون و درو محکم می بندم.گووووومبابام:" پدر سگ" میخوای بری خب برو دررو چرا محکم می بندی؟ی ساعت بعد میام جلو در زنگ درمونو هی میزنم و قایم می شم.بابام سرشو از پنجره آورده بیرون داد میزنه:کدوم" بی پدری" هی میاد ز میزنه و در میره؟خلاصه احترام پدر واجبه و نباید تو روی پدر وایساد،اینا دست خودشون نیست،با اینا نباید مثل مجرم رفتار کرد،اینا هیچی تودلشون نیست هر چی هست تو کمربندشونه که مثل ذرت مکزیکی تو برف میچسبه..سلامتی هرچی پدره،تا هستن باید قدرشونو بدونیم



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

بچه بودم وقتي اسفناج ميخوردم حس ميكردم زورم بيشتر
ميرفتم دعوا ,كتك ميخورم برميگشتم به ملوان زبل فحش ميدادم!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

نوه عمم اسمش مهرساناس با فک وفامیل رفتن بازار براش لاک خریدن برادر شوهر عمم گفت مهرسانا لاکتو میدی منم بزنم؟ مهرسانا گفت مگه تغییر جنسیت دادی تو میخوای لاک بزنی؟
هرکی از یه طرف رفتن گمو گور شن
اینا دهه هشتادین دیگه باید یه تابلو بچسبونن روشون با احتیاط نزدیک شوید حرفم نزنید.



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

امروز يه پسره رو ديدم موهاش بلند تا پايين شونش. اين مسئله مهمي نيست .مسئله مهم اينجاس كه......
پسره با كـش عروسكي صورتي كه روي كشِ عكس زيـــبــاي خــفــته بود موهاشو بسه بووود!!
تازه يه كلاه بافـت زرد كه عكس pooh بود سرش كرده بود!!!!
خدايـــش حقش بود جف پا ميرفتم تو صورتش!!!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

امروز ظهر تو تاكسي يه دختره كنارم نشسه بود .چكمه پوشيده .يه پليور پوشيده. تازه روي پليورش پالتو پوشيده كلاه پشمي سركرده. در ضمن شالشو جوري دور خودش يچونده كه فقط چشاش پيداس .اونوخ از تو كيفش بادبزن دراورده خودشو باد ميزنه و ميگه: چقد هوا گرم!!!
خـــدايــا بــا كـيـا تـو يه ميـليـون و شـيـصـد كـيـلـومـتـر مـربـع جـامـون كـردي آخـــــــه!!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

مامانمو با ماشین بردم بیرون خرید کنه موقع پیاده شدن درآورده کرایه میده..
من
مامان
مامانه حواس جمه داریم



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 رفتم گل فروشی گل بخرم یه گل خوشگل بزرگ دیدم برگشتم گفتم :آقا این طبیعیه؟؟دختر 5 ساله دراومد جلو همه گفت په نه په سزارینه!
واقعن اينا بچه هستن؟؟
من كه شك دارم



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

رفته بودم کتاب فروشی یه خانومی اومد گفت:
آقا ببخشید 1 متر کتاب نارنجی دارید؟!
فروشنده بنده خدا مونده بود هاج و واج!
باز خانومه تکرار کرد:
1 متر کتاب نارنجی دارید؟؟!
دیگه علاوه بر فروشنده منم مات و مبهوت زل زده بودم به خانوم!
چند ثانیه تو 1یه سکوت مبهم گذشت؛
بعد خانومه گفت:
آقا دکور خونمون نارنجیه این کتابارو میخوام بچینم تو کتابخونه که دکورمون تکمیل شه!!!!



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

بچه که بودم ..

 

هر روز که تلویزیون و روشن میکردم

 

ارزو داشتم بگه امروز اخرین قسمت اخباره ..!!!! :)

 




تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

ینی یه ساعت ؛ تمومِ خونه رو جارو میکشی؛


همین سیمِ جارو رو از برق در میاری ،


هرچی آشغال هستش خودشو نشون میده ..!:|



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

یه روز با دوستام تو حیاط دانشگامون نشسته بودیم،داشتم داستان یه

کتاب که تازه خونده بودم رو واسشون تعریف میکردم.


یه پسره نشسته بود روبرومون،گوشاشم گذاشته بود کنار ما ببینه چی

میگیم.


حرصم گرفت بهش گفتم خیلی دور نشستی،بیا نزدیکتر قشنگ صدام بهت

برسه.


از جاش پاشد،گفتم ایول ضایش کردم.


یدفه دیدم اومد نشست کنارم،انقد شکه شدم حرفم یاد
م رفت،یدفه

برگشته میگه زود باش بقیشو بگو،کلاس دارم میخوام برم.


من: O_O


الان هروقت منو میبینه میگه کتاب جدید نخوندی واسم تعریف

کنی!!!!!!!!!



تاريخ : برچسب:په نه په, | | نویسنده : zahra

 

داریم 10 نفری بازی شبکه ای میکنیم اومده میگه جدی حال میده ؟ میگم

پــ نــ پـــ اسکولیم! عذاب داره اما میخوایم تهذیب نفس کنیم !

 



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

يه مارمـــولك ديــــدم
چنــد دقيقه نیگاش كردم تا يه جا ثابت بمـــونه
بعد كلـــى التماسش كردم و جون دوس دخترشو قسم دادم و ...
كه لامصـــب همونجا بمونه تا مـــن برم پيف پاف بخـــرم بيام
دمـــش گرم وقتى برگــشتم هـــمونجا بود
غيرت داره رو نامـوســش



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

به خانووووم دوس دخــدر زنگ زدم و داشـــتم باهاش حرف میزدم،
اونم داشت با هندزفیری باهـام حرف میزد که اگه کســـی اومد تو اتاقش
وانمود کنه داره آهنــگ گوش میده.
بعد مامانش صداشو شنید که داره حرف میزنه
و یهههههو اومد تو و گوشیشو گرفت.!!!!!
منم به جای اینکه قطع کنم شروع کردم " تهی" خونـــدم
که یـنـــی داشت آهنـگ گوش میــداد
"من و این این این منو منو این منو این اینهو در و تخته ایم نمیخوایم به هیشکی سر نخ بدیم"
مامانش یکاره برگش گف :" سرنخو دادی مگه دستم بت نرسه "
مام اومدیم جمش کنیم به مکالمه با مادرش ادمه دادیـــمو
هیچــــی دیگه الکـــی الکـــی یه خواستگاری افتاد تو پاچمون
حالا موندم بـــرم خواستگاری یا بی خیال دخدره شم



تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

خير سرم داشتم با خانوادم فيلم نگا ميكردم يارو داشت بد نگا ميكرد
گفتم مث پدرسگا نگا ميكنه
بعد گفتم مث بابا نگا ميكنه
من
بابام
اهل خانه



صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 9 صفحه بعد
  • اوکسیژن
  • ریاح